از خواب بیدار شدم خواستم لحاف را از روی شانه چپم بردارم نفسم سنگین شده بود. نتوانستم. گفتم یا حسین. گفتم یا لا اله الا الله. جز اندکی نتوانستم. گفتم لا حول و لا قوه الا بالله و ناله شدم. امیر گفت بله؟ چی شده سوسن؟ ناله در گلویم گفت نمیتوانم لحاف را بردارم، مگر قدرت از خدا نیست؟ امد لحاف را در ادامه آنچه در تلاش من کنار رفته بود کنار زد. گفت ضعفت به خاطر قرصهاست. ناله ادامه داد نه. دیگر قدرت کاری را ندارم. گفت نه در طول روز ندیدی میتوانی.
لطف میکرد. لطف کرد اما حقیقت این است قدرتی برایم نمانده.
ساعت ۳:۳۳ بود. امیر به خیال نماز شب بعد از اینکه خواسته بودم سرم را بپوشاند (چون سردم بود) مهر را گذاشته بود روی سینهام.
برای برداشتن و گذاشتن آن روی میز کنار تختم اما قدرت کافی داشتم. مرا از شر شیطان حفظ کن پروردگار.
فدای اشکهات
🙏🌹🌹