دردسرهای عظیم

یکشنبه عصر صدیقه، دوست و همکارم زنگ زده بود. مقداری که در توانم بود حرف زدیم. بعد از خداحافظی من صدای امیر را شنیدم که گویا داشت خواب بد می‌دید، چندین بار صدایش زدم تا بیدار شود. بعد دستی در سمتی دیگر بالا رفت انگار که کش و قوس بدهد به تنش. همان لحظه صدای آب شنیدم و صدا زدن امیر را ادامه دادم با صدای بلندتر، که کجایی؟ در سرویس بهداشتی را باز کرد که بیام؟ گفتم نه.

 

این یک نمونه از اذیت این خانه بود. تازه بعد از کلی تمهیدات و پاکسازی. چیزهایی و اتفاقاتی که از سر گذرانده‌ام و امیدوارم تمام شود. یکبار به امیر گفتم الآن آن صحنه‌های مُلک سلیمان را درک می‌کنم. چقدر وحشتناک است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.