این را یکشنبه صبح نوشتم، که صبح از تهران رسیدی. چطور نوشتم یادم نیست. اما بغض داشت خفهام میکرد. خواب اما، بر چشمهای خیسم غلبه کرد و نیمه کاره ماند. قصه اما از روزی شروع شده بود که این عکس را دیدم.
پیراهن گلریز دامن پلیسهای تنم میکنم. میتوانم مثل برادر زادهام که فهمید تا نیم ساعت دیگر میرسی، بروم دستشویی. دست و صورتم را بشویم، موهایم را شانه بزنم. جلوی آینه بایستم و رژ لب ملایمی بمالم چون تو رژ لب پررنگ دوست نداری. با مداد فیروزهای خطی روی دو پلک بالایم بکشم. ریمل بزنم. لپهایم را بمکم و رژ گونه هلویی بمالم. موهایم را جمع کنم و دم اسبی ببندم. یقه کراواتی پیراهن گلریزم را گره بزنم. خودم را در آینه قدی تماشا کنم. بدوم سمت آشپزخانه و زیر کتری را که آبش جوش آمده کم کنم. برگردم اتاق خواب و تخت را مرتب کنم.
صدای افاف که بلند شد و آن سوت اعصاب خرد کن مسخرهاش کش آمد بیایم جلوی در. من هنوز عاشق آمدن به پیشوازت هستم حتی اگر نگاهم نکنی. حتی اگر بگویی اینها چی هستند مالیدی به خودت. حتی اگر بغلم نکنی.
میتوانم منتظرت بمانم در آسانسور که باز شد همان دو سه متر تا در ورودی خانه تاپ تاپ قلبم را مثل دخترک پانزده ساله عاشقی بکشانم به گونههایم. بغلت پر از نان بربری و کیف دستی است.
من جای تو نانها را که هنوز داغند میچینم روی کانتر آشپزخانه. برادرزادهام توی اتاق خواب است و درش را بسته. من بغلت کردهام. هوای سرد که روی لباسهایت نشسته را بو میکشم. بغلت کردهام و دنبال بوی کاپتان بلک هستم از رگهای گردنت که زیر ریش بلندت پنهانند. بغلت کردهام و دستهایت کیفت را از شانه برمیدارد. کیف دستی را کنار نانها میگذارد و خالیاش میکند. من جای تو نانها را با قیچی آشپزخانه خرد میکنم. جای تو میگذارمشان توی نایلون فریزر، میچینم توی کشوی پایین فریزر.
چشمهای خوابآلودم را باز نگهمیدارم. پولکی و برنجک را از کیف دستی بیرون میکشی. من برایت قهوه درست میکنم. تا برادرزادهام از اتاق خواب بیرون بیاید پیالهای برنجک میگذاری روی میز کنار تختم. میگویم فدایت بشوم و تو لای انگشتانت کمی برمیداری میریزی توی دهانم. موقع جویدنشان با دندانهای جلویی یاد شعر شهریار میافتم: «داى قوْجالیب، آلت انگینن چئینیوْر»* با شهریار سرگرمم و تو لیوان قهوه به دست نشستهای روی کاناپه
تلفن خانه را به زحمت از روی میز کنار تختم برمیدارم. از برادرزادهام میخواهم شماره خواهر بزرگه را بگیرد. وسط صحبتمان، برادرزادهام در را باز میکند و مادرش وارد میشود.
کاش تمامش کرده بودم.
*منظومه حیدربابا به فارسی میشود «دیگر پیر شده با فک پایینش میجَود»