از دردهایی که کهنه می‌شوند.

به گمانم دیروز صبح بود که آفتاب قشنگی افتاده بود روی گل‌های کوکب داخل گلدان. عکس گرفتم ادیت کردم و زیرش نوشتم «این خانه نیز دارد دلبری می‌کند اما من همچنان ز او می‌ترسم.». قبل از انتشار دقت که کردم دیدم چقدر روی میز دور و بر گلدان نامرتب است. شب قبلش که امیر از مطب دکتر برگشته بود کیسه داروها و کلی برگه و کاغذ روی میز بود. بیخیال انتشار عکس شدم و پاکشان کردم.

یاد خیلی سال پیش افتادم که تهران بودم و در تلگرام ، مهدیه از توی حیاط از داخل اتاق مادرم که بسیار نامرتب بود عکس گرفته بود و با کپشن «اتاق را ببینید!» در کانال خانوادگی منتشر کرده بود. خشم، اندوه و بینوایی خاصی را آن روز تجربه کردم. از اینکه فضای زندگی مادرم ناگهان آنقدر تنگ شد و آنقدر پیر شد و آنقدر تنها شد که دیگر از آن خانه مرتب خبری نبود و تنها اتاقی که در اختیارش بود شده بود مضحکه نوه‌هایش خشمگین شده بودم.

حالا همین حس را نسبت به خانه خودم دارم. نامرتبی، به هم ریختگی و از دست رفتن آن نظم که تا چند سال پیش برقرار بود، خشمگین، اندوهگین و بینوایم می‌کند. دیگران درکش نمی‌کنند. کمک نمی‌کنند تا تخفیفش بدهم. درست مثل گرفتگی عضلات گردن حین عصبانیت که کسی با آغوشی و محبتی و نوازشی قفلشان را نشکند، کهنه و دردناک می‌شوند، این احساسات هم در من کهنه و دردناک شده‌اند. اذیت می‌شوم. کسی اهمیتی نمی‌دهد. گردگیری و جاروکشی هفتگی کفایت می‌کند. مابقی آب بستن است برای طولانی کردن داستان.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.