پشت دروازه دانشکده دندانپزشکی منتظر اسنپ بودیم و من داشتم برای الهه تعریف میکردم که ۲۳ سال پیش آمدم بیمارستان امام خمینی که همین بغل است و آنقدر افسرده بودم که وقتی متصدی ام آر آی از من پرسید اسم دکترت چیست چند بار تکرار کردم «آ» و یادم نیامد که اسم دکترم چیست. تا اینکه خودش برگشت و گفت دکتر آیرملو؟ گفتم بله.
وقتی از دروازه دانشکده خارج شدیم متوجه شدم تابلوی بیمارستان امام خمینی نیست و حدس زدم که باید با بیمارستان امام رضا علیه السلام ادغام شده باشد و من بیخبر بودم. حالا نه اینکه از خیلی چیزها خبر دارم.
امیر پرسید میدانی اسم این خیابان چیست؟ گفتم گلگشت که آنور است، مگر گلباد نیست؟ الهه گفت نه عمه گلباد اسم آن خیابان کوچک است که به شهید مدنی میرسد یا یک همچین چیزی داشت میگفت که امیر گوشیاش را آورد جلوی صورتم و گفت اسم خیابان هست خیابان دلتنگی.
خیابان دلتنگی مرا به خاطر داشت یا نه نمیدانم. اما من خاطرات زیادی از آن خیابان دارم و دلتنگشان هستم. دلتنگ روزی که بعد از کلاس بازآموزی از بیمارستان شهید مدنی داشتیم پیاده میرفتیم سمت چهارراه. آنجا وقتی میخواهی بپیچی سمت چپ یک کتاب فروشی هست که وقتی دانشجو بودم با داداش احمدم از آنجا کتابهایم را خریدیم. بالای آنجا مغازه پیتزا فروشی بود که آن روز رفتیم آن بالا توی مغازهٔ کوچولو کیپ هم نشستیم و پیتزا خوردیم. خانم مصطفایی هم بود.
یا تابستان ۸۲ که با همسر داداش احمدم از گلفروشی نبش گلباد گل گرفتیم برای آقای نوالی، استاد فلسفه دانشگاه تبریز و یواشکی از لای نردهها رفتیم تو. قرار بود درباره هادی با هم صحبت کنیم.
خاطره از آنجا از خیابان دلتنگی زیاد دارم تلخ و شیرین که بیشترش مربوط به اماس است. با شهناز، صدیقه هم، ناهید یا حتی تنهایی.
امیر پرسید چرا دلتنگی آخه؟ به نظرم حالا به هر دلیلی اسمش را گذاشته باشند دلتنگی، اسم قشنگی است. مثل حس دلتنگی من برای شهری که زیادی قشنگ است.