پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد. مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عزوجل علیالدوام گفتی پرسیدندش که شکر چه میگویی؟ گفت شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی.
سعدی/ گلستان/ باب دوم: در اخلاق درویشان/ حکایت شماره ۱۳
فعلاً که ما با انبان پاره از این خوان گسترده جمع میکنیم. خودم را میگویم. کاش میشد در همه صفحات مجازیام را ببندم و سعی کنم بیشتر به خودم برسم و انبان پاره را بدوزم. اما امروز و فردا میکنم. با حسرت دیروز صد البته.
بشود با زمان کش آمده حوصله را سر ببرم. کتاب بخوانم. فیلم ببینم. بدون آنکه از احساسم نسبت به آنها برای کسانی که نمیشناسم بنویسم، مزه مزهشان کنم. مثل همه فیلمهای خوبی که در این یک سال گذشته تماشا کردم و در موردشان ننوشتم. اما در واقع بسیار مشغولم. خودم را مشغول کردهام. هم شیرین است هم ترسناک.
مثل فیلمی که نمیتوانی قطعش کنی با کتابی که نمیتوانی بگذاریاش کنار. من اینجا بزرگ شدهام. نیمی از عمرم تقریباً اینجا سپری شده است. خدایا چقدر سحرآمیز است. عجب نسل عجیبی هستیم.
نیمی از خانه من در این جهان ساخته شده است. چگونه این نیمه را به حال خود رها کنم؟