گفتـ و گفتم!

گفتی:میدونی که چقدر دوست دارم! گفتی:میدونی که نمی خوام یه لحظه ازت جدا بشم! گفتی…و من گریستم! ماههاست که می گریم!ماههاست که عابر خسته و تنهای خیابونهای تبریز بی باکی از نگاههای پرسش گر رهگذران غریب اشک را امان میدهد…با صدای بلند گریه می کند! و تو کیلومترها دور از من؛منی که دیوانه وار دوستم…Continue reading گفتـ و گفتم!

می‌شود؟

چه روزگار غریبی است بی تو بودن؛بی تو نفس کشیدن؛بی تو خستگی را به تن خریدن روزهایم چه تنگ چه تاریک و چه غریبند چه مشتاقم برای پروازی دور بی بالی برای اوج گرفتن! چه احساس شیرین و مذابی است مرگ را به انتظار زیستن و منتظر مردن! محبوب دوران پاکدامنی من! روزهای دوریست بی…Continue reading می‌شود؟