بانوی بادبادکم!

آفتابی نمی شوی این روزها … دلم می خواست اینبار تو اینجا منتظرم باشی تا من! مثل همیشه … نردبام را تکیه داده ام به همان دیواری که خیلی وقت است پیچکهایی که کاشته بودیم؛ آنقدر سبز شده اند و بالا رفته اند که دلم نمی آمد تکیه اش بدهم، اما خب تو قرار بود بیایی و همیشه هم از روی همان دیوار، سرک می کشی این بالا و یواشکی صدایم میکنی:« هستی؟» و من خم می شوم روی پیچکها و می گویم: « مثل همیشه من قبل ِتو اومدم!» … می گویم نکند یادت برود بیاوری اش؛ آخر خیلی وقت است که، نه! یادت نمی رود، می رود؟!

خیلی وقت شده است که منتظرم بانو و هنوز مثل همیشه می خواهی دیر کنی … خورشید سرش را برده زیر لحاف زنایش … خون به پا شده است بانو توی آسمان، ببین!!! این زانی بالفطره آسمانی را به گند کشیده است و تو هنوز مانده ای تا شب؟ … و من مانده ام اینجا توی این خنکی لزج تنها … فریاد آسمان می پیچد توی گوشم و خورشید چشم آسمان را طلسم می کند …

می گویم اگر می دانستم نمی آیی نمی آمدم بانو … ببین زهره چه شیطنتی دارد امشب … و هنوز تو نیامدی بخزی از لابلای برگهای ریز و سبز توی بغلم … دارد کم کم خوابم می آید … اگر خواب بودم نروی! … همانطور یواشکی صدایم کن:« هستی؟!»

_ هستی؟!

هستم بانو هستم … آمدی بانو آمدی … چه دلواپسم دادی امشب بانو … ستاره می شمردم همه شب توی چشمهای تو … ماهم!
می گویی آوردی اشان، می گویم چقدر نگران بودم نیاوری و مجبور شویم تا خود صبح … می گویی سبز گیرت نیامد تمام غروب داشتی توی کاغذهای رنگی قل می خوردی برای یک تکه سبزی که بچسبانی میان گردی چشمانش … می گویم چرا سبز؟ می گویی سبز به این پوست برنزه بیشتر می آمد. می گویم سبز؟؟ می گویم بانو این همه رنگ … این همه رنگ … این همه سبز؟؟

می گویم دوست داشتی لابد، اما من اگر بودم آبی اش می کردم شاید هم عسلی … می گویی عسلی نداریم توی کاغذهای رنگی. می پرسم قهوه ای بود که؟ می گویی نگاهش کن! نگو زیبا نیست … هست؟ … فقط نگاه کن این سبزی درخشان را با لکه های سفیدی که زده ام که یعنی خورشید افتاده توی سبزینه اش … می گویم هست بانو هست … تو دوست داری باشد هست، باشد! … خورشید توی چشمهای سبز افتاده است!!

خب! تو که چشمهایت سبز نیست من فکر می کنم می شود رنگ چشمهای تو را توی کاغذهای رنگی پیدا کرد؟! یا اگر نه می شود مداد رنگی برداشت رنگ روشن چشمهایت را ریخت توی تن یک تکه کاغذ سفید … می گویم با خودم تنها که شدم این کار را می کنم حالا نه که تو دوست داری سبز باشند خب باشند … دمش را نشانم می دهی که ببینم چقدر بلند درستش کرده ای و رنگ به رنگ، می گویم چه رنگهای با شکوهی بانو … و نخی را که آورده ام می بندم به سینه اش … می گویی شبیه صلیب شده نه؟ این چوبها که بسته ایم به هم … نگاهش می کنم و چیزی توی دلم می ریزد، سردم می شود. گره اش می زنم و می رویم روی خر پشته ای که کم مانده به انتهای پشت بام گرد شده است، می گویم تو بگیرش!!!

باد می پیچد لای موهایمان و صدای خنده های یواشکی امان … دستمان را گره زده ایم به نخی که گره امان زده است به آسمانی که تنش را پوشیده در ردای پولک دوزی اش با چشمی که نابیناست … می گویم بخند بانو! آسمان امشب عزادارد … می خندی و می خندیم … بادبادکمان تا خود ماه ایستاده است. دم درازش تاب می خورد؛ دست می اندازم دور گردنت، می گویم اگر بغلت کنم ببوسمت بد می شود؟! می گویی:« فکر نمی کنم!!»

دو بازوی بادبادک دور ماه گرد می شود، دمش هنوز با باد بازی دارد و چراغهای خانه های روبرومان یکی یکی روشن می شوند، می گویی نزدیک اذان است دیگر …

صدا بلند می شود یکی فریاد می زند:« الله اکبر …» می گویی وضو داری؟! می گویم بکشیمش پایین!

«اشهد انّ لا اله الا الله … »

سرم درد می کند بانو … سردم شده است و دارند بیدار می شوند همه پنجره های روبرو … نگاه می کنم شاید آمده باشی دلت نیامده باشد بیدارم کنی … آن سوی آسمان خون زده است و خنکی عجیبی پیچیده توی تنم، بلند می شوم و می آیم کنار عطشهای لرزان انگشتک های پیچک که بی هیچ دیواری برای برآمدن مانده اند میان وهمی ناگزیر … مثل من … برمی گردم و نگاه می کنم، دیگر دیر شده است برای آمدن، برای بادبادک … برای بوسیدن تو … مشتم را باز می کنم و دستم را می گیرم توی باد، تکه های عسلی رنگ براق می پرند لای لیف های لطیف نسیمی که کاری با موهایم ندارد …

« اشهد انّ محمد رسول الله … »

می آیم پایین از نردبام و بویش می کشم که مبادا بویت مانده باشد … «نه!…» می خزم آهسته پایین، صدای فن فن می آید و یکی یواشکی دارد گریه می کند، هنوز تاریک است و نمی بینم آن سفیدی ممکن است تو باشی! دست می کشم به دیوار و پیچکها و می آیم کنار بوته گل سرخ، سفیدی سر بلند می کند و چشمهای تو چقدر خیس است زیبا، چقدر زیبا شده ای امروز بانو! می گویم نیامدی … می گویی بادبادک … می گویم تو …

***

نردبام را تکیه داده ام به همان دیواری که خیلی وقت است پیچکهایی که کاشته بودیم؛ آنقدر سبز شده اند و بالا رفته اند که
دلم نمی آمد تکیه اش بدهم، اما خب تو قرار است بیایی و همیشه هم از روی همین دیوار، سرک می کشی این بالا و یواشکی صدایم میکنی:« هستی؟» و من خم می شوم روی پیچکها و می گویم: « مثل همیشه من قبل ِتو اومدم!» … می گویی: بگیرش تا من بیایم بالا!

___________________________________________________

می گویی من می شود یکی دیگر بسازیم نه؟! یکی دیگر با یک دم بلندتر … دستهایی آویزان تر … می گویم آره! یکی دیگر … یکی دیگر … می گویی بدجوری پاره شده بود گفتم وقتی بادبادک نباشد چرا بیایم نیامدم می گویم مگر باید بادبادکی باشد که بیایی؟! حالا مگر نمی شود دوباره بسازی اش؟! یکی حتی بزرگ تر؟؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.