میگویم هادی میگذاری سوار دوچرخهات بشوم؟ میگوید مگر بلدی؟ میگویم بپر پایین ببینم بچه! سوار میشوم. میگوید عمه بلد نیستی که! میگویم من بلد نیستم؟ من با دوچرخه بابات توی جاده رکاب میزدم بچه. نگاهم نمیکند. چشم دوخته است به پاهایم. میگویم دوست داری عکسهایم را ببینی؟
مینشیند کنارم و تکیه میدهد به سینهام. آلبوم را ورق میزنیم. این آقا خدابیامرز است [علی و هادی اینطوری خطاب میکنند پدرم را] این عکس ِ عروسی مامان و بابای توئه، این هانیه است. این الهه است… این عکس سربازی عموئه. این … این … این هم من هستم و سیب و تسبیح. سوار دوچرخه.
عکسها، چیزی هستند مثل «صدا»ها و «بو»ها. اما موسیقی ندارند. تم ندارند. چیزی هستند شبیه کاغذی که رویش نوشته باشی: «سلام». عکسها حتی صدا و بو هم ندارند. چیزی هستند شبیه یک کلید. کلید ِ برگشت. کلید مرور. کلید هجوم ِ خاطراتی که گاه تلخند، گاهی شیرین. و انگار که کل هستی در یک تکه کاغذ چندلایه مخصوص به تله افسون ِ ملکه یخی گرفتار آمده باشد. صحنههایی از بودن. زندگی کردن. نفس کشیدن. خندیدن. تماشا کردن. راه رفتن، ایستادن، دست به کمر زدن.
بعد کافی است، دریچه را بگشایی، کلید را فشار بدهی. تمام سلولهای مُرده و زنده اعصاب مرکزیات به یک شماره شروع میکنند به ارسال پیامهای لعنتی. پیامهای لعنتی چیزی میسازند به نام «تصویر» و این تصویر میتواند جامعترین، کاملترین و حتی عمیقترین صورت ِ آفرینش باشد. حتی بیرحمترین. این تصویر حتی قبل از آنکه به ذهن ِ آدمیزاد خطور کرده باشد، «متحرک» بوده است و به همان شدّت و حدّت، «صامت». هیچ صدایی نمیشنوی. فقط درست شبیه ِ فیلمهای صامت، روی یک صفحه سیاهرنگ، با خط شکسته بستهای، گزارشی تیتروار ظاهر میشود و بعد دوباره. دوباره. دوباره. بعد همینطور که داری یکی یکی روی آدمهای توی عکسها انگشت میگذاری تا هادی کوچولو بداند کدام بچگیهای الهه است و کدام مریم و احسان و علی و مهدیه و فاطیما و سعید و اینکه حتی، عمّه چطور یک وقتی میتوانسته دوچرخه براند و یا حتی آنطور که عکسها میگویند بایستد روی بلندی و دستهایش را بزند به کمرش و بخندد به ریش دنیا، در همان کسوری از ثانیه خیل عظیمی از خاطره زنده میشود. تصورش حتی سرسامآور است.
حتی پیش از آنکه هر هیجده عکس را تماشا کرده باشی و وقت ِ ورق زدن صفحه باشد و حتی در همان حین که دارم جواب سوال هادی را میدهم که عین ِ همه بچهها که دوست دارند بدانند چرا در عکسهای عهد بوقی، حضور ندارند، تلخی عکس ریخته است توی حلقم و نفوذ کرده است به قلبم. کلید زده شده است و آن بالا، بیاینکه فرصت پاسخدهی به سوالات یکریز هادی را از من بگیرند، میلیونها سلول در حال ِ بازسازی سناریوی پشت آن عکس به ظاهر شیرین و دلنشین از هانیه و مریم هستند که ایستادهاند وسط چمنزار و دارند قاصدک میچینند و هنوز سه چهار سال بیشتر ندارند. عکس بینهایت زیباست و بینهایت مات و محو. انگار با تمام ِ عجلهای که داشتهام در ثبت آن هیاهوی کودکانه، میدانستم که روزی، چنین روزی که بنشینم و ده سال گذشته باشد از آن زمان، باید به خاطر آورم، چه شد؟ چه شد که شادکامی ناگهان روی از چشمان من گرفت. چگونه شد که زندگی ناگهان در آن زمان خاص، خواست تا من باشم آنی که بیگناه تاوان پس خواهد داد. تاوانی سنگین. و زمینگیر خواهد شد. سخت.
میدانی؟ عکسها با تمام ثابت بودهگی و صامت بودهگی و تهی بودناشان از بو و عطر و نفس، بیرحمترین قاتلین احساس هستند. حتی در کسری ناچیز از ثانیه، تو را بردهاند به ده سال ِ پیش و به تمام ِ سیصد و شصت و پنج روز ِ دور و بر ِ همان یک لحظه و تمام روزها و ماهها و سالهای بعد از آن حتی. حتی قبل از اینکه چشم از روی آن عکس برداشته باشی و غرق شده باشی در لذت مبهم تماشای عکسی دیگر …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* خوب! گیریم که بلاگفا فیلتر شده بوده باشد! مگر همین خود ِ شماها نبودید که میگفتید بلاگفا جاسوس است و باید «تحریم» بشود و خیلیهاتان هم رفتید جاهای دیگر و اینها؟ حالا چرا این همه داد و بیداد راه انداخته میباشید؟!
** اصلاً تیر که فرا میرسد … این تیرماه ِ لعنتی که سر بلند میکند … این حجم سنگین و معذبی از مِهر و حسرت و انتظار که هوار میشود روی قلبت… باید خواهر بوده باشی، خواهر بوده باشی تا بفهمیام.