اول اینکه: تا حدودی بهترم. تا حدودی بهتر هستم یعنی گاهی ریتم بالا میرود و بعد که خوشحالی میکنم، دوباره میافتد زیر شصت. باز هم خدا را شکر که نمیافتد زیر چهل! دیروز عصر تسبیح یک اعتراف سنگینی کرد در حد اختاپوس آلمانی! گفت آن شب جمعه، دروغ میگفته است که ریتم بالاست. گویا زیر…Continue reading موتیفات رمضانیه!
ماه: مرداد ۱۳۸۹
به خدا قسم خستهام …
امروز کلی خوشحال بودم که میروم سر ِ کار. به هر حال دیدن ِ همکاران و دوستان و سرگرم شدن با کار، کلی از استرس و خستگی را کم میکرد. از در که وارد اتاق شدم، طرف جلوی پایم بلند شده، زل زده است به پاهایم. پدر میگفت: «دوست به صورت آدم نگاه میکند، دشمن…Continue reading به خدا قسم خستهام …
و خدایی که تو را دوست میدارد …
نوشته بودم که در هلالاحمر حسابی از خجالت اینجانب درآمدند و لذا تصمیم گرفتم پروسهی انفوزیون کورتون را خودم در منزل انجام بدهم. ظریفه زحمت کشیده بود و پنج تا هپارینلاک از بیمارستان گرفته بود و بعدش هم که مشکلی نمیماند. همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت، سر ساعت، سرم را خودم آماده میکردم…Continue reading و خدایی که تو را دوست میدارد …
سریال لاست و رمان بعل زبوب
این روزها که دارم قسمتهای انتهایی سریال Lost را تماشا میکنم، بیش از پیش به این فکر میافتم که از رمان «بعل زبوب» نوشته ویلیام گلدینگ، بنویسم. بعل زبوب رمانی است تخیلی علمی که به شیوه داستانهای جزایر متروک، در سال ۱۹۴۵ نوشته شده و به همین واسطه، گلدینگ به اخذ جایزه نوبل ادبیات نائل…Continue reading سریال لاست و رمان بعل زبوب
موتیفاتی از جنس مرداد
۱. نمیدانم شما چقدر به چشمزخم اعتقاد دارید. من شدیداً مستعد خوردن چشم زخم میباشم. یعنی همین الان، لپتابم افتاد و گوشه پایین سمت راست صفحهاش ترک خورد و بدشکل شد و من ماندهام که اصلاً با یک چنین مشکلی چه باید کرد و یعنی بیاندازمش دور؟[هم اکنون نیازمند یاریی سبزتان هستم.] اینکه میگویم مستعد هستم،…Continue reading موتیفاتی از جنس مرداد
تو جان دردمندم را همه قوتی
میدانی عزیزم؟ هیچ چیزی برای من ارزشمندتر از حضور تو نیست. اما، دیروز وقتی در جواب سوال دکتر عبوس و از دماغ ِ فیل افتاده نازنینم که به جعبه شیرینی نگاه میکرد که به چه مناسبتی است؟ گفتم ازدواج کردهام، چشمهایش از شوق درست شبیه چشمهای تو شد و لبخندش به جانم نشست و تماشای…Continue reading تو جان دردمندم را همه قوتی
کار ِ بزرگی که من و تو انجامش دادیم!
حالم از دیروز ظهر، بگویی نگویی خوش نیست. «تو» که گفتی شاید سرماخورده باشی، یادم افتاد که شب قبلش پنجرهها باز بود و هوا سرد بود و مادر نکرده بود یکی یک ملحفه بیاندازد روی تن مچالهام. بعد خیال کردم سرماخوردهام. سرسختانه مقاومت میکردم که اینها علایم درخشان یک خستگی کمرشکن است. یعنی دوست ندارم…Continue reading کار ِ بزرگی که من و تو انجامش دادیم!