رودخانه‌های راستگو

از این آفتابِ درخشان بلندی که تا وسط‌های اتاق پهن می‌شود، می‌شود مطمئن شد که هشتاد و نه، دارد به دقیقه‌ی نودش می‌رسد. اگر عمری بود و در دهه‌ی نود هم حضور داشتم، و صرف‌نظر از سه سالی که از دهه‌ی پنجاه درک کرده‌ام، چهارمین دهه‌ای می‌شود که زندگی روی این کره‌ی خاکی را مزمزه…Continue reading رودخانه‌های راستگو

راشومون

مدت‌ها عادت کرده بودم دو کتاب را با هم بخوانم. یک سری کتاب کم حجم برای پانزده دقیقه‌های رفت و برگشت به سر کار داشتم و یک تعداد کتاب حجیم برای خانه. سر کار رفتن که معلق ماند، ترتیب کتاب خواندنِ من هم به هم ریخت. می‌توانم بگویم در این چند ماه، واقعاً کتاب نخوانده‌ام،…Continue reading راشومون

رنج ِ مادری

حالِ مساعدی ندارم. با این حال هنوز به هر جان کندنی که هست، سعی می‌کنم راه بروم و ننشینم. با اینکه انگشتانِ دست‌هام گرفته‌اند و تایپ کردن را برایم مشکل کرده است، ولی دوست دارم بنویسم. دوست دارم درباره‌ی تمام آنچه در ذهن‌م است بنویسم. از اینکه «بیداری اسلامی» دارد به سرانجامی که حدس می‌زدم…Continue reading رنج ِ مادری

برخورد از نوع اول!

دیشب با آقامون در مورد «نوشتن» صحبت می‌کردیم. به‌اش گفتم چند وقتی است که آنچه در ذهن‌م هست را نمی‌شود [نه که نتوانم] بنویسم. مثلاً این را (+) که خواندم، قصد داشتم در موردش بنویسم که نشد. یا این یکی (+) ــ در مورد مسافرت با قطار ــ که حتی قدیمی‌تر است مرا واداشته بود…Continue reading برخورد از نوع اول!

پروانه شویم گردِ شمعِ رفته‌ای

آقای اهری که پیشنهادش را داد، نمی‌دانستم چه کنم. خودم تبریز نبودم. مثلِ همیشه یادِ «احسان»(+) عزیز افتادم که همیشه زحمت‌ش می‌دهم. وقتی باهاش در میان گذاشتم، مثلِ همیشه اعلام آمادگی کرد همکاری کند. امروز دیدم آقای اهری دعوت‌نامه را زده‌اند به دیوارِ خانه‌شان. گفتیم ما هم سهمی داشته باشیم، لذا: «کسانی که حاضر هستند…Continue reading پروانه شویم گردِ شمعِ رفته‌ای

یک سر و هزار سودایی که من باشم!

کلاً شلوغ است سرم. درست شده‌ام شبیه وقت‌هایی که مهمانی می‌دادیم و نوه نتیجه‌ها که جمع می‌شدند، دو تا اتاق‌های بزرگ خانه‌امان پُر می‌شدند و جای سوزن انداختن نبود! تازه اگر تابستان بود که توی حیاط هم جا برای سوزن انداختن نبود، بینوا همسایه‌ها! خوب قبلاً هم گفته‌ام که از منظر اسمیت اگر به قضیه…Continue reading یک سر و هزار سودایی که من باشم!

هوای تازه‌تر

لعنت به بغض … لعنت به هر چه رفتن است، لعنت به هر چه بر جا مانده است … می‌دانی حسن؟ نمی‌شود به سادگی گذشت … آخر، حتی وقتی امیر موقع انتقال شماره‌ها به گوشی‌ی جدید، یکهو می‌پرسد ببخش سوسن این حسن … و خودش حرف‌ش را می‌خورد و عذرخواهی می‌کند که یادم انداخت، چه…Continue reading هوای تازه‌تر