دیشب، نیمههای شب از خواب بیدار شدم. تمام خانه در تاریکی مطلق بود، دیگر مثلِ خانهی پدری که حتماً باید کورسوی چراغ خوابی باشد، جز نور محو چراغ کوچه که از میان تار و پود پردههای ضخیم میپاشد، هیچ روشنی نیست. بلند شدم، راه افتادم و با خودم فکر کردم چرا نمیترسم؟ همهاش چون…Continue reading هاش، یا اچ؟
ماه: اسفند ۱۳۸۹
خرید شب عیدِ ما!
اصلاً تلفن همراه گرفتنِ من خودش ماجرا دارد. آن سال، یک روز خوب پاییزی، من و خانم مبین، استفِ محترم بخشمان نشسته بودیم و با هم قرار گذاشتیم برویم نمایشگاه کتاب![خوب چیه؟ تبریز هم نمایشگاه کتاب دارد برای خودش خوب] بعد هی حرف زدیم و حرف زدیم و به اتفاق رسیدیم که کلاً خانوادههامان نسبت…Continue reading خرید شب عیدِ ما!
اسفندِ دونه دونه …
میدانی؟ خانهی کوچکمان را خیلی دوست دارم. با اینکه گاهی واقعاً از کوچکیاش طاقتم طاق میشود و حس میکنم نفس کم میآورم، ولی موارد بیشماری هم هستند که باعث میشوند دوستش داشته باشم. یکیاش همین کفترهایی هستند که زورکی خودشان را روی رفِ باریکِ پنجره جا میکنند و صدای بقبقوشان مرا میکشاند به حیاطِ مدرسهمان،…Continue reading اسفندِ دونه دونه …
توی این جنگ، ما سه نفریم: من، غزل، خدا!
«فقط برایم مهم بود که زنده بمانم و بتوانم راه بروم. حتی اینکه چه ریختی میشوم برایم مهم نبود. میخواستم زنده بمانم. من عاشق زندگی کردنم!» این جملاتِ خانم غزل ابوافتحی است. در بخش گفتگوی ویژهی همشهری جوانِ شماره ۳۰۲ چهاردهم اسفند ۸۹ با دختری آشنا شدم که به خودش و به همه «قول» داده…Continue reading توی این جنگ، ما سه نفریم: من، غزل، خدا!
بیداری اسلامی
خوب دستِ خودم نیست. از همان روز اول، هیچ احساس خوبی نسبت بهاش نداشتم. باورش نکردم. گفتم یک جای کار میلنگد. حالا گیریم همهگیر شده است و چندین کشور را درگیر کرده است و هی خبرهای خوب و بد میرسد و هِی خون میریزد و هی همه در هول و ولا هستند و هِی هر…Continue reading بیداری اسلامی
بسم الله!
این دفعه، تبریز شاد نبود. خوش نگذشت، نه مثل همیشه. غم داشت. آن دلشوره و خوابهای عجیب و غریب، آن سنگینیی قلبم، الکی نبود. خبرهای خوبی در انتظارم نبودند. خبر درگذشتِ ناگهانیی «حسن» و بعد خبر بیماری و بستری شدن چند تن از افراد فامیل، چه سببی و چه نسبی، ناراحتیها و ترسها و نگرانیهای…Continue reading بسم الله!