سالن که نبود، یک اتاق شش متری بود. وقتی ما رسیدیم زن بساطش را درست جلوی در ورودی پهن کرده بود و عاطفه خانم داشت کرم میمالید به دستهاش. زن سوم، زن جوانی بود که پالتوی یقه پوستیاش را تا زده بود و محکم بغل کرده بود. به گمانم کیفش هم همان لای پالتوی کوتاه چرمیاش بود. سایهی آبینفتی زده بود. داشت بساط را تماشا میکرد، قبول کرد که اول من دراز بکشم. من فقط جعبهای را دید زدم که زن گرفته بود جلوی عاطفه خانم که برای عروسش بردارد. ستِ لباس زیر بود، سفید براق. عاطفه خانم پای چپ من را بلند کرد گذاشت روی تخت.
من دراز کشیده بودم و عاطفه خانم مشغول پنکیک زدن به خودش بود، توی آینه روبروی من و من داشتم یاد میگرفتم چطوری پنکیک میمالند. زن یکریز حرف میزد و تبلیغ میکرد «فلانی بُرده باز هم میخوات» منظورش گِنهای شورتی بود. به زن جوانی که سایهی آبینفتی زده بود گفتم که طاقتِ گِن پوشیدن ندارم حالا به هر شکلی که باشد. دختر جوان نگران شکم و پیه و چربی دور کمرش نبود. من هم نبودم. سیب یکی بنفش رنگش را برداشت. همان رنگی که چشم عاطفه خانم را گرفته بود، زن گفت بنفش باز هم دارد.
ابروهایم را خودم دستکاری کرده بودم و برای توجیه این به همریختهگی گفتم که از آرایشگرهای تهران خوشم نمیآید. هر دفعه که میآیم تبریز دستی به سر و صورتم میکشم. دروغ که نمیگفتم، دوست ندارم با تیغ میافتند به جان ابروی آدم و آدم را شبیه این زنهای ژاپونی توی سریال شینگن میکنند. دستش فرز بود و گوشش تیز و زن مدام صدا میزد عاطفه خانم عاطفه خانم و عاطفه خانم دست از کار میکشید تا کرم پودری را که میآورد جلو تأیید کند. یا حرفِ او را. گاهی هم دست از کار نمیکشید و من میترسیدم چشمم را از دست بدهم. دندانهایم را به هم فشار میدادم و به این فکر میکردم که چرا مدتی است بیکه متوجه باشم دندانهایم را به هم فشار میدهم. مثلاً دارم کتاب میخوانم یا لباس اطو میزنم و از درد دندانهام متوجه میشوم که دارم به هم فشارشان میدهم. با خودم گفتم شاید دلیلش همین برداشتن ابرو باشد؟ که مدام دندان فشار میدهم که جیکم در نیاید؟ از فشار دادن دندانم دست کشیدم و جیکم در آمد. زن که بساطش را رها کرده بود درست جلوی در ورودی و آمده بود نشسته بود کنار دست عاطفه خانم از پسرش میگفت که مراقب پسر کوچیکهی عاطفه خانم هم هست و بهاش گفت پسر او با برخی بچههای بد میروند یک دوری میزنند و پسر خودش همیشه سر ساعت میرسد و گفته که به عاطفه خانم بگو حواسش به پویا باشد. عاطفه خانم گفت که پویا هم سر ساعت میرسد مگر وقتهایی که فوق برنامه دارند. بعد صحبت سربازی پسرهای بزرگشان شد. پسر زن فروشنده کرمانشاه سربازی میرفت و نیروی انتظامی بود و میترسید طبعاً. عاطفه خانم از زرنگی پسرش گفت که خودش را منتقل کرده بود تبریز. بچه باید زرنگ باشد. زن گفت پسرش ساده است و بلد نیست و دارد استشهاد جمع میکند که مستأجر است و کاش بشود با این استشهاد پسرش را بگیرد نزدیکتر حتی اگر تبریز نشد. زن گفت که من خیلی عوض شدم و چقدر مو داشته صورتم! من مدام جیکم در میآمد و عاطفه خانم میگفت نازی!
زن مدام میگفت دیگر بروم و من خداخدا میکردم نرود تا من هم نگاهی بیندازم به بساطش. کبری خانم که آمد تا سفارشش را بگیرد مطمئن شدم که حالا حالاها کار دارد. بلوز موهر سیاه سفارش داده بود. چشمش مانده بود پیش بلوزی که هفتهی پیش زن برادرش برداشته بود و قول گرفت برای او هم بیاورد «یکشنبه که نه، ولی دوشنبه حتماً میآید.»
عاطفه خانم گفت که بدقولی و فلان روز فلانی آمده بوده کلی منتظر شده نیامدی. زن گفت که چون برای خیلی جاها جنس میبرد وقت نمیکرده و سرش را نسبتاً خلوت کرده و خسته میشود و زانوهاش طاقت ندارند و کمرش هم درد میکند و چون سرش خلوت شده حتماً خوش قول خواهد شد. کبری خانم قبل از تمام شدن کار من بلند شد رفت. من فقط از زیر بازوی عاطفه خانم دیدم که چاق بود و عینک زده بود و سفید بود. مهتابی.
زنی که سایهی آبینفتی زده بود جای من دراز کشید. دو تا زن جوان دیگر هم بعد از رفتن کبری خانم آمده بودند. یکیشان باردار بود، فکر کنم ماههای آخر بود و فارسی صحبت میکرد. من سراغ ستِ لباس زیر را گرفتم. سیب کلی خرید کرده بود: یک ست کوچولوی چهارتایی سایههای آبی، یک قوطی پنکیک، مداد، رژلب مایع و یک ست جمع و جور رژگونه و سایه و رژلب. بدون فرچه. با همان گن بنفش رنگ. من یک مداد قهوهای برداشتم فقط برای اینکه برداشته باشم. سیب پول نداشت و من حساب کردم. زنگ زدم آژانس و ماشین خواستم و پول عاطفه خانم و زن را حساب کردم. زن که داشت بساطش را کمکم جمع میکرد و پول را گرفت گفت خدا فرج خیر بدهد. اشتباهی گرفته بود، سیب گفت بهاش بگو حامله نیستی. خندهام گرفت. دعای بدی نبود. پالتوم را از زیر پالتوی چرمی برداشتم. زن حامله بلند شد آمد نزدیک بساط برای انتخاب لباس زیر. توی آینه دیدم بالای ابروی راستم زخم شده. بد نشده بودم. هم در پول ماشین و پول سالن صرفهجویی کرده بودم و هم در وقت، فقط کمی زخمی شده بودم. ماشین که بوق زد با کمک سیب از پلهها رفتم پایین. هوا حسابی سرد بود. پلهی آخری خیلی بلند بود، اگر امیر بود چی میگفت که به راحتی ازش رفتم پایین؟