آن سالی که هادی رفت درست همین موقع بود که توی رنوی فریبا نشسته بودم و در زمینهی آهنگی ترکی خیره به خطوط سفید ممتد و متقاطع وسط جاده ارومیه به روستایی نزدیک دریاچه آرام گرفتم. کسی نمیداند از وقتی که [پانزده سال پیش] شگرد گریه زیر دوش آب را به شهناز سپردم این خطوط سفید چگونه سحری میکنند مرا. دیشب هم همین خطوط سفید در زمینهی et si tu n’existais pas بود و من و ده فرمان پدر و کشف این حقیقت که بدبختانه یک جاهایی از مموریام فقط تصویر داشت و صدا نداشت. من از ده فرمان پدر، یادم مانده بود که هرگز میان حرف کسی نپرم ولی دیشب خیره به خطوط خیابانهای تهران یادم افتاد پدر گفته بود هم که تا ازتان چیزی نپرسیدند دهان به پاسخ نگشایید و من آنقدر که به اولی مقیدم به دومی نیستم. شرط اینکه کسی میان حرف من نپرد این است که تا از من پرسیده نشده، پاسخ نگویم.
همانقدری که از بریده ماندن حرفم دلگیر و پریشان بودم دیدم همانقدر هم مقصر خودم هستم که تمام ده فرمان پدر را از بر نیستم. یک جاهایی از مموریام فقط تصویر دارد و صدا ندارد. من خیلی جاها از گنج پدر محروم ماندهام، خودخواسته! حالا پدر گنجی است مدفون که نه تصویر دارد نه صدا … نمیشود از زیر خاک کشیدش بیرون گفت بهبه گنج. فایدهای به حال کسی ندارد …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ده فرمان پدر شاید کمتر و احتمالا بیشتر از ده باشد. یکیش هم این بود که در مجلس هرگز در کنج ننشین. دیگر اینکه هرگز در مجلس جایت را به کسی نده … لعنتی! دیگر صدا ندارد … میترسم به مرور تصویرش هم بپرد!