روزی روزگاری …

در جدال من

با تو،

آنکه می‌فرساید

عشق است …

اولین بار، که تصمیم گرفتم وبلاگ بنویسم، وقتی بود که هادی رفت. سامان وبلاگی برایم ساخت و اسم‌ش را گذاشتم «کاش مرا گرم‌تر می‌فهمیدی». قطعه‌ای از یکی از شعرهایم بود. مدت خیلی کوتاهی آنجا نوشتم. شاید فقط دو سه ماهی. بعد آنجا، فقط یکی دو خواننده‌ی ثابت داشتم. «علی علوی برهنه» که اسم وبلاگ‌ش هم «برهنه» بود و دیگر هرگز ندیدم‌ش، یکی از آنها بود. بعد مهر ۸۲، وبلاگ «عشق و مرگ» را خودم ایجاد کردم و شروع کردم به نوشتن. البته، خیلی بعدتر بود که فهمیدم در اصل «عشگ و مرق» بوده تا «عشق و مرگ» و بهنام عباسی‌فر فهمیده بود. وقتی در وبلاگش نوشته بود «به عشگ و مرق نویس» فهمیدم عجب سوتی‌یی! ولی یک وقت فکر نکنید به روی خودم آورده باشم ها!! عمراً!

«عشق و مرگ» وبلاگ شلوغی بود ولی. پُر از حضورهای رنگارنگ. دوستانی نازنین و دشمنانی دژخیم. بعد همان‌جا هم بود که با سعید حاتمی و شهلاجون(الهه مهر)، بهنام عباسی‌فر و باران، صبا نخجوانی و مریم سپاسی، شادی و پارسا، هدا و نیکو کلینی، انیگما، امین، مجید، بیزاکودیل، امیر و مینا، پرند، مهدی تولایی و امیر سجاد و دانیال و ایمان، فاطمه حق‌وردیان، یکتا، حمید و جلال سمیعی و تسنیم و لیلی [عروسک کوکی] و لاله و لیلای لیلی و ساناز و زری، سیامک و گلاره، سهیل قاسمی و یاشیل، کیوان و مهشید، بوالفضول و سیبستان و محسن حاتمی و خیلی‌های دیگر [که اسم‌شان یادم نیست،] آشنا شدم. دوستی‌هایی که بودند و نبودند و رفتند و نرفتند و آنهایی که گاهی به شدت دل‌م برایشان تنگ می‌شود. کسانی که گاهی خوشحالم که نیستند. کسانی که به شدت و قدرت در زندگی‌ام مؤثر افتادند و ویران کردند و رفتند یا کسانی‌که ویران‌شان کردم! [حقیقت را می‌گویم!]

بعد عده‌ای هم بودند که نماندند و خیلی زود، وبلاگ‌هایشان سوت و کور شد و هیچ خبری نشد از آنها و گاهی به شدت دل‌م برایشان تنگ می‌شود. کسانی مثل کاسکاندو، لولیتا و بیشتر از همه، مهرک [یه دلتنگ] و سپنتا که یکبار هدیه‌ی نازنینی هم برایم از مشهد فرستاد و بعد دیگر نبود و نیست و خوب … گاهی نگران‌ش هم می‌شوم چون خیلی کله‌اش بوی قورمه‌ سبزی می‌داد.

ولی خوب. دنیای کوچک و تنگ و عجیبی است. آنقدر عجیب که می‌روی و دوستی را دعوت می‌کنی بیاید برای قرار وبلاگی و بعد می‌نشینی توی کافی‌شاپی و می‌رسد و بلند می‌شوی و می‌بوسی‌اش و رو به رویش می‌نشینی و می‌خوری و می‌نوشی و از هر دری سخنی می‌گویی و بعد یک‌هو می‌فهمی اینی که روبه‌رویش نشسته‌ای و فکر می‌کنی فقط چند صباحی است که داری وبلاگ‌ش را می‌خوانی، کسی است که خیلی سال پیش، یک‌هو غیب‌ش زد و تو مدام از شوهرش سراغ‌ش را گرفته‌ای و بعد شوهرش هم ناپدید شده است و تو پاک یادت رفته است صاحب آن وبلاگ زیبا با آن پروانه‌های آبی رنگ که آن همه دوستش داشتی را. بعد بی اینکه بخواهی بغض می‌کنی و یاد آن روزها می‌افتی و آن سال‌های لعنتی که مدام اتفاقی در زندگی‌ی عزیزانی تکرار شده است و تو خبر نداشتی و دوست داشتی آن اتفاق شوم هرگز وجود خارجی نمی‌داشت و طور دیگری می‌دیدی‌اش. جوری دیگر …

می‌دانی عزیزم؟ دوست داشتم می‌گفتی که کی هستی. زودتر از اینکه به موردی اشاره کنی که خیلی سال پیش افتاده بود و من از دهانت که شنیدم تعجب کردم که این از کی داشته وبلاگم را می‌خوانده است؟ و خبر نداشته باشم از اینکه برگشته‌ای و هستی و نمی‌دانی چقدر خوشحالم کردی که آمدی و چقدر دلم می‌خواست آن بغض لعنتی نمی‌نشست توی گلویم تا بشود بیشتر بگوییم و بخندیم و دیگر حرف نزنیم از تلخی‌ها که این همه ناگزیر هستند و نامهربان. خیلی دوستت دارم عزیزم. خیلی زیاد!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* شنیده بودم «کارم از گریه گذشته‌ست، به آن می‌خندم» را. ولی فرزانه‌ی امروز، برایم از فرزانه‌ی هر روز همکاری‌مان، متفاوت بود … خیلی متفاوت … خیلی زیاد. 

** تصور کنید! از ساعت سه و نیم نشسته بودیم و هی لمبوندیم و گفتیم و خندیدیم و گاهی بغض کردیم و تا ساعت هفت که دیگر از رو رفتیم و بلند شدیم تا صاحاب کافه بیرون‌مان نکند یک‌وقت! 

*** بعد، از بهمن ۸۶ آمدم بلاگفا … جایی که پُر است از حضور کسانی که دوست‌شان دارم. دوستانی که سنگین و تلخ و دژخیم نیستند … نمی‌دانم چرا؟ انگار که این خانه، گارد مستحکمی است مقابل آنچه نیرنگ است و آسیب و تزویر. 

تصاویر در ادامه مطلب

 

در ابتدا، بوی باقلا فضا را آکنده بود. لذا هوس کردیم باقلا بزنیم به رگ. ولی عجب باقلای هندیانه‌ای بود! عجب فلفل تیزی داشت! عجب سوختیم بابا!

بعد هم هوس کردیم بستنی بخوریم! من گفتم آب‌موز بستنی می‌خواهم! گفتند سوسن! دلبندم! این موز بستنی می‌باشد! موز که آب ندارد! گفتم خوب مگر نمی‌بینید نوشته است هویچ بستنی؟ خوب ننوشته که آب‌هویج‌بستنی که! این هم مثل همان دیگر! می‌شود آب‌موز بستنی!  بعد آنها هم تبانی کردند و آب‌سان‌شاین سفارش دادند نامردمان!  بعد هم آنقدر تُند تُند خوردند که یک وقت مبادا من هوس کنم یکی یک قاشق مزه کنم از این آب‌سان‌شاین ایشان!

خوب راست می‌گفتند! آب‌موز نداشت! تکه‌های موز بود و بستنی! شکلات تیک‌تک هم گرفتند خوردند بعد به من ندادند!  باور کردی؟! ای بابا!

بعد هم آنقدر حرف زدند با هم این دو تا نامرد که تشنه‌اشان شد و هوس کردند غرب‌زدگی مرتکب شوند و شیرقهوه نوش کنند و من عمراً اگر از نوشیدنی‌ی خالص شرقی بگذرم!

همین دیگر!  چیه خوب؟!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.