همه چیز از آن روز سرد دیماه پارسال شروع شد، داشت خوب پیش میرفت که وقفهای طولانی پیش آمد و حالا … دوست دارم ادامه بدهم!
این هم قسمت سیویکم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تمام روز را، دنبال مریم گشته بودند. نبود، توی خانهی علی عروسی بود و مردم جمع شده بودند توی خانهی علی و دور بساط عاشیقها، میخوردند و شادی میکردند و رخشنده و سلیمان داشتند توی دره،پشت آسیاب خرابه، دنبال مریم میگشتند. رخشنده نفرینش میکرد و از خدا میخواست طعمهی گرگها شده باشد، آرزو میکرد دیگر هرگز نبیندش، نشود که پیدایش کنند، هرمز میدوید جلوتر از تپهها بالا میرفت و صدایش میزد و بعد ساکت میشد و گوش میداد تا شاید صدای نالهای هم اگر بلند شد بشنود. نمیشنید. سلیمان دست انداخته بود دور شانههای رخشنده و دلداریاش میداد. هر کسی را که توی مسیر چرای گوسفندها میدیدند میپرسیدند، شاید مریم را دیده باشند، ندیده بودند. آفتاب خسته افتاده بود توی دره و آسمان غمباد گرفته بود. خسته شده بودند، کنار چشمه نشستند و بی آنکه با هم حرفی بزنند، پاهایشان را انداختند توی آب. صدای آب سرد و چموش پیچیده بود توی گوش دشت، ستارهها کمکمک بالا میآمدند و توی سینهی شب پراکنده میشدند. ماه خوابآلوده بود و کج ایستاده بود، رخشنده گفت: «حرامزاده!»
دستهای سلیمان که گره میخوردند دور سینهاش، سرش را به صورتش تکیه میداد. کهر سینهی نسیم را میدرید و روی تخته سنگها از زیر سمهایش شراره میپراکند. ابایی از کوه و کمر نداشت و هر جا که سلیمان میراندش میرفت. با هر ضربهای که به زیر شکمش میزد، سرش را میآورد پایین و تندتر میدوید. راه را خوب نمیشناخت ولی پیش میرفت. پشت سرش ده داشت کوچکتر و کوچکتر میشد و بالاتر که میرفت حس میکرد تنش بیشتر درد میگیرد. دراز کشید کنار تیغهی برآمدهی سنگ حنایی رنگی که درست روی یک پا ایستاده بود. دست کشید روی گلسنگهای مردهای که وقتی سنگ هنوز آن بالا به تن کوه بسته بود رو به خورشید جان گرفته بودند. هوا داشت تاریک میشد و هر چه کهر بیتابتر میدوید از تپش قلبش به ستوه میآمد. فریاد میکشید و صدایش توی کوه گم میشد و سلیمان محکمتر میزد به شکم اسب. قلبش تندتر داشت میزد و هنوز درد داشت و گرسنهاش بود. داشتند آبگوشت بار میگذاشتند و بوی هیزمهای خیس و دمبهی آب شدهی گوسفندهای خان پیچیده بود توی خانهی علی و سکینه شانه به شانهی سلیمان دل توی دلش نبود. دستش را گذاشت روی سینهاش و سلیمان لبخند زد و صورتش را آورد جلو و پیشانیاش را بوسید. کهر سم میسایید به تکه سنگها و از بالای ستیغ برهنهی کوه میغلتاندشان پایین. صدای خورد شدن و سر ریز شدن سنگها توی دشت طنینانداز میشد و توی تاریکی سلیمان موهایش را شانه میکشید.
نتوانست بلند شود، صدای گرسنهی گرگها پیچیده بود توی مشتهای بستهی بادی که میسابید به تن کوه. سنگها سرد بودند و خاک سرد بود و هوا سرد بود. یک مشت آب زده بود به صورتش و خندیده بود. سلیمان افتاده بود توی آب و شلوار پشمیاش خیس شده بود و توی آب نشسته بود و دستهایش را از هم باز کرده بود. پاچههای شلوارش را زده بود بالا و رفته بود توی آب، سمت دستهایش. چشمهایش را بسته بود و بوی حیوانهای گرسنه نزدیک شده بود و ماه پشت تودهی سفیدی گم شده بود. خودش را خیس کرده بود و عرق کرده بود و نفسش به شماره افتاده بود. زمین سرد بود و موهایش چسبیده بودند به هم و خاکی شده بودند. خواست به آرنجهایش تکیه بدهد و بلند شود که نتوانسته بود. سلیمان آمده بود بالای سرش و خیس بود و میخندیدند و خم شده بود و بلندش کرده بود. لباسهایش که تنگ بودند خیس هم شده بودند و سلیمان بغلش کرده بود. صورتش را چسبانده بود به صورتش و قلقلکش آمده بود و چشمهایش را بسته بود. سایه بالای سرش ایستاده بود و نفسش بوی خون میداد و صورتش مور مور میشد و چشمهایش را باز نکرده بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دلم هوای خنک میخواهد، شاید هم سرد، نوک دماغم و گونههایم سرخ بشوند و نشسته باشم روی نیمکتی که همیشهی خدا سبز است و چشم بدوزم به خلوت استخری که هنوز گرد است و تو سایهات روی سرم که افتاد، … بگویم چقدر از پیروزیی جدیدم خوشحالم … چقدر احساس قدرت و روشنی میکنم. سایهات که روی سرم افتاد …
** او، زیبا و ساده مینویسد. غمگین و شاد … او طوری مینویسد که من هرگز نشد که بنویسم …