فیلم Body of lies را دیدم … گلشیفته، بد بازی نکرده است. خوب هم نبود حتی با آن خندههای وحشیاش که مرا یاد کردستان میاندازد ــ این زن مرا یاد کردستان میاندازد ــ حتی آن موهای فرفریاش هم قشنگ است. دارم به بهای این همه میاندیشم. دارم فکر میکنم … درک او سخت است!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دستش را گذاشت روی پیشانیاش و با انگشتانش، تیغهی بینیاش را فشار داد. سینهاش سنگینی میکرد و پاهایش را به سختی حس میکرد. گرم بودند ولی نمیتوانست بفهمد چرا هنوز احساس سرما میکند. چشمهایش را به زحمت باز کرد و تا به نور شدید اتاق عادت کند، بوی چربیی سوخته را حس کرد. دستی داشت روغن میمالید به سینهاش و فقط میتوانست آرنجهایش را ببیند و پیالهای را که گاهی انگشتانی برای برداشتن چربی واردش میشد. سینهی پهلوی صورتش به نرمی و ارام بالا و پایین میرفت و آسودگیی عجیبی داشت. سرش را کمی بالا آورد، صورت کثیف کوچکی روبهرویش نشسته بود که با دیدنش چشمهایش گرد شد«سلام خاناوغلی!»
نریمان گرسنهاش شده بود و کمی هم هول ریخته بود توی دلش. رجبعلی ورد میخواند و تسبیح دور مچش چرق چرق که به هم میخورد توی دلش خالی میشد. غار همینطور تنگتر میشد و مدام به سمت پایین میرفت، سنگریزهها از زیر پاهایشان در میرفتند و زمین میخوردند و توی تاریکی که چشم چشم را نمیدید روی هم میافتادند. با هر افتادنی صداها توی هم میرفتند و صدای ریزش مختصر شنهای کف غار بلند میشد. جلوتر که میرفتند زمین که میخوردند، کف دستشان به رطوبتی آغشته میشد که نگرانشان میکرد. همچنان پایینتر میرفتند و نمیدانستند که تا کی باید ادامه بدهند. نریمان گرسنهاش شده بود، رجبعلی گفت گرسنه نیست هنوز، ایستاد و نفس عمیقی کشید «ولی من گرسنه هستم رجب! یک لقمه بخورم ادامه بدهیم» بقچه را از پشتش باز کرد و نشست و بقچه را روی زانوهایش باز کرد، عرق کرده بود و نفسش تنگ میآمد. توی سرازیری سخت بود ولی هر طور بود لقمهای گرفت و گذاشت لای دندانهایش و چهار گوشهی پارچه را هولهولکی جمع کرد و گرهی زد و بلند شد. بقچه را گرفت زیر بغلش و شروع کرد به خوردن. رجبعلی هم خسته شده بود. نفس نفس میزد و نمیدانستند تا کجا باید جلو بروند. رجبعلی ایستاد و نفسی تازه کرد، دستش را گرفت به برآمدگیی دیوار که مجبور بود برای رد شدن از آن سرش را خم کند، سرش را خم کرد و خواست رد شود که زیر پایش خالی شد و لیز خورد و افتاد.
سلیمان نشسته بود جلوی پنجره و رخشنده داشت برای خاناوغلی چای گل گاوزبان میریخت. هرمز زانوهایش را بغل گرفته بود و نگاهش میکرد. تکیه داده بود به پشتی و از زور خستگی نمیتوانست چشمهایش را باز کند. سلیمان با تیپا زد به هرمز «برو سراغ خان!» چشمهایش را آورد بالا و انداخت توی صورت سلیمان، سلیمان چیزی توی مشتش گرفته بود و ورزش میداد. خیال کرده بود ورزش میدهد، از لای انگشتانش، سبزیی براقی را دید. سرش را بالا آورد و نگاه رخشنده کرد که ایستاده بود کنار در. دستهایش را روی هم گذاشته بود جلوی سینهاش و سرش را خم کرده بود روی شانهاش و نگاهش میکرد. سلیمان آمد جلوتر و کنارش نشست «این سنگ مال مادربزرگ من بود خاناوغلی … توی مشتت پیداش کردیم.» سلیمان آهی کشید و چشمهایش را بست و پای چشمهایش خیس شد.
هرمز که برگشت، گفت که خان خانه نبود و او هم نگفته که برای چه دنبال خان رفته است. تند آمده بود و عرق کرده بود. سلیمان سنگ را گذاشته بود توی مشت خاناوغلی و بلندش کرده بود. زیر بازویش را گرفته بود و آورده بود توی حیاط. رخشنده نشسته بود کنار باغچه و سرش را گرفته بود توی دستهایش، نگاه شان نکرده بود و بلند هم نشده بود. هرمز الاغ را آورد بیرون و سلیمان را انداختند روی الاغ. هوا داشت تاریک میشد. شانههایش درد میکردند و سرش سنگین بود. هرمز نگاه انداخته بود توی کوچه و راه افتاده بودند توی تاریکی بدون چراغ، رفته بودند سمت پایین روستا، سمت مرتع. سنگ را توی مشتش گرفته بود و سرش سنگین میشد. صورت قادر منفجر شده بود و چشمش پریده بود بیرون. از کنار آسیاب که رد میشدند، سرش را بلند کرده بود و نگاه آسیاب کرده بود. سلیمان ساکت بود و دیگر نپرسیده بود سنگ مادربزرگش پیش او چه میکرده؟ رخشنده نفرینش کرده بود و خیال کرده بود قادر راست گفته است. میخواست بگوید ولی نمیدانست چه بگوید؟ کسی ممکن نبود حرفهایش را باور کند. مریم مرده بود، قادر مرده بود و کسی حرفهایش را باور نمیکرد. چشم دوخته بود به مشت سلیمان و دستش را دراز کرده بود سمت سنگ.
سرش خورده بود به کف غار و فریاد زده بود. نریمان تف کرد و صدایش زد. رجبعلی از هوش نرفته بود ولی خیلی پایین افتاده بود. زیرش خیس بود و بوی نا و رطوبت داشت خفهاش میکرد. عرق کرده بود و پاهایش زقزق میکردند. نریمان صدایش میکرد ولی نتوانست جوابی بدهد. دستش را اطرافش حرکت داده بود که خورده بود به مو. موها کمی بلند بودند و بیشتر که لمس کرده بود، دماغ بزرگ و لبهای آویزان را شناخته بود. کبلایی هم افتاده بود و لابد نتوانسته بود فریاد بزند. پایش احتمالاً شکسته بود و نتوانسته بود طاقت بیاورد. گریه کرد. بالای سرش تا نریمان که مدام صدایش میزد خیلی بلند بود و تاریکی سنگین بود و حس میکرد نمیتواند نفس بکشد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* فرمانروا از الههی آب پرسید:«سرزمینم را به که بسپارم و ملکهام را؟» الهه گفت:«از این راه برو در مسیر ساحل، در مکانی او را خواهی یافت. سرزمین و ملکهات را به خوبی پاس خواهد داشت» فرمانروا رفت و در مسیر ساحل به قایقی رسید که مردی در حال تعمیرش بود، داخل قایق پسرکی نیز بود. فرمانروا، سرزمین و ملکهاش را به مرد سپرد و برای جنگی رفت. زمانیکه بازگشت، ملکه به عقد مرد در آمده بود و سرزمینش از آن مرد شده بود. الهه در پاسخ شکوهی مرد تنها گفت:«مقصود من آن مرد نبود! آن پسرک بود که امین سرزمین و ملکهات بود … تو اشتباه کردی!»
من هم اشتباه کردم …
** زمانی آدمی به مرحلهای میرسد که من رسیدهام؟ مرحلهای که بینهایت برای رفتن آماده باشد؟ بی هیچ آرزویی که برآورده نشده و بی هیچ کامی که نیافته باشد و بی هیچ اشتباهی که مرتکب نشده باشد؟ من … از هر موجودی در دنیا برای مرگ آمادهترم!