از سر صبحی که بیدار شدهام، بعد از شبِ گذشته که تا نصفههای شب از درد جفت پاهایم خوابم نمیبُرد و تنبلیام گرفته بود که بلند شوم ناپروکسن بخورم تا دردش ساکت شود، از شمردن گوسفند گرفته تا مرور قشنگترین خاطراتِ زندگیام، مرور نیلوفر و زهرا و مریم و فرزانه ی.الف تا طاهره و نسرین و رقیه الف. سین، روشن کردن تلویزیون و تماشای عجایب خلقت، هیچکدام مؤثر نیافتاد که نه افتاد! دلم هوای محل کارم را کرده است و فرشته و منیره و عهدیه و راحله و فاطمه و هانیه و شیوا.
دلم برای حسادتهای بچهگانهی فرشته و استرس مادرزادی عهدیه و ابرو بالا دادنهای منیره و چشمهای قشنگِ هانیه و غرور جالبِ راحله و لافزدنهای شیوا تنگ شده است. دلم برای رنگِ چشمهای خاص فاطمه تنگ شده است و سوتیهایش و دودوزهبازیهایش و قیافه حق به جانبش. حتی دلم برای میز و صندلیام که درست روبروی در اتاقِ مقابل بود و مقابلِ کولر اتاق روبرو و البته روبروی کولر اتاق خودمان حتی و این سرمای مضاعف پدرم را درمیآورد جلوی چشمم و اگر اعتراض نمیکردم باید فرت و فرت خودم را میرساندم دستشویی، الکی الکی و یا سرد شدن پاهایم و دستهایم را تحمل میکردم و اگر اعتراض میکردم، میشدم آدمی که رعایت اکثریت را نمیکند و باید اخم و تَخمهای شیوا را تحمل میکردم.
دلم برای صبحهای زود و بوی شب و غلغل سماور و نان سنگک تازه و پنیر و خیار و گوجهفرنگی و انگورهای سر میز صبحانه تنگ شده است. دلم برای ساعتهای ده و نیم و هوس چای تازهدم و هی شهردار شهردار گفتنهایمان تنگ شده است. برای شکلاتها و بستنیها و بیسکویتهای میانوعده. برای وزن کردنهای وقت بی وقتِ فرشته و شیوا. برای کلکل کردنهای با منشیهای بخشها. برای منگنه کردنهای بیمارگونه پروندههایی که میخ منگنههاشان را میکندیم و کاغذ باطلههای روی میز وسط اتاق. برای دستگاه فتوکپیامان. برای پرینترهای هردمبیلی،
برای مهندسِ خوابآلوده همیشه خدا بیزی بیزی تنگ شده است. برای آقای پورمحمد و دختر و پسرش و خانمش. برای آن بیرون کردنش موقع صبحانه. برای نشستنهای گاه و بیگاهش پشتِ میز من و کنترل کردنهای رئیسمآبانه نرمافزارها و برنامههای کسورات و ارسال وصولیها و بعد دست روی سینه چلیپا کردنها که خانم جعفری شما بروید من چیکار بکنم؟
اگر درست حساب کرده باشم، امروز نوبت من بود شهردار باشم. صبح زود باید نان سنگک میگرفتم و خیار گوجه یا انگور یا هر چیزی که میتوانستم بخرم و صبح زود که رسیدم سماور را آب کنم و سفره را تمیز کنم و نانها را ببُرم و پنیرها یا تخممرغها را بشورم و بچینم داخل بشقابها با خیارگوجهها یا انگور یا هر چی که آورده بودم و روی میز آقای پورمحمد را خالی میکردم روی میز فرشته و سفره را پهن میکردم روی میز، چای دم میکردم ، میز را میچیدم و بعد ساعت هشت و نیم بچهها را صدا میزدم.
اعضای ثابت صبحانه را که من بودم و عهدیه و فرشته باید طور دیگری خبر میکردیم. بعد بچهها صندلیهاشان را میکشیدند میآوردند دور میز. هر کسی سهم خودش را برمیداشت و با سلیقه خودش، خوردش میکرد و یکی هم مثل منیره، آنقدر با حوصله بشقابش را از خوردههای ریز و مرتبِ خیار و گوجه و تخممرغ و فلفل پُر میکرد که آدم را سر اشتها میآورد.
صبحانه میخوردیم. گرم و صمیمی. بعد هر از گاهی هم ارباب رجوعی میآمد و راحله بلند میشد تا راهشان بیندازد. اول از همه هم من و عهدیه و راحله میرفتیم سر میز و کارمان. بچههای دیگر مینشستند به صحبت و غیبت و یک ساعت بعد از ما پیداشان میشد.
از سر صبحی که بیدار شدهام، همهاش دلم برای تک تک اینها تنگ میشود. هر چی که نزدیکتر میشوم به روز رفتن. رفتن برای یک شروع زیبا و منحصر به فرد از یک زندگی مشترک. و مثل تمام جابهجاییهایی که تا امروز داشتهام، میدانم برایم محیطی گرم و صمیمی فراهم خواهد آمد با شانسهای بزرگ، آشناییها و دوستیها و اتفاقات و پیامدهای زیبا و به یاد ماندنی. با تلخیهایی قابل اغماض. حقیر.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* یکبار که فرشته به شوهرش گفته بود امروز من شهردارم باید نان بگیرم، شوهرش گفته بود یعنی چی؟ فرشته توضیح داده بود که شهردار یعنی مسئول صبحانه و چای و اینها، برای اینکه طرف بهش برنخورد بهش میگوییم «شهردار». شوهرش که معاون شهردار بوده گفته بود «خیلی عالی! حالا من اگر از امروز به آبدارچیامان بگویم مترون خوشتان میآید؟»
** هی فرزانه! معلوم هست کجایی؟ نیستی. دلم هوای پیتزا پائیز و پدر خوب و کافه اعیان کرده است که!