«اما تزونتث» را که میخوانم از بورخس، به این فکر میکنم که انسان چه موجود توانمندی است. احساسات تا چه حد نیرومندند که میتوانند از چند خط از نامهای، برسند به خاطرهای تلخ و فراموش شده و بعد کشانده شوند به جایی که با تپانچه کسی، خودش را به قتل برسانی.
میشود از یک دخترک خجالتی و سر به زیری که از نزدیک شدن به مردها وحشت دارد، حیلهگری ساخت که با نقشهای حساب شده، صحنه تجاوز و سوءاستفاده و دفاع از خود را طراحی کند. بعد میرسم به آدرنالین. آیا تمام اینها برای این است که در لحظات هیجانی، این هورمونِ لعنتی ترشح میشود تا تو را در برابر ناگواریها سختجان کند؟
آیا تمام واقعیتِ این تغییرات آنی، وابستگی تام دارند به همین هورمونِ گرامی؟ اینکه بتوانیم سریع از محلِ خطر، فرار کنیم. که سریع تصمیم بگیریم چه پاسخی بدهیم و چگونه دفاع کنیم و چطوری ضربه بزنیم. چگونه در عرض کسری از ثانیه، «شیطان» شویم.
اما نه. تمام این تغییراتِ آنی، نمیتواند تنها در اثر ترشح این هورمون صورت پذیرد. اتفاق دیگری هم، همزمان میافتد. اتفاقی که دقیقاً به همان سرعت و دقت، چنان از انسانی ضعیف و ترسو، غولی میسازد که بتواند نقشهی هولناک یک تخریب را بکشد و پیش ببرد. «ضمیر ناخودآگاه» و تمام اطلاعات ظریف و کوچکی که در سالهای سال، کنار هم، مرتب و دقیق طبقهبندی شدهاند تا در موقعیتِ خاصی به کارمان بیایند. صحنههایی از چند فیلم، جملاتی از چند کتاب، حرکاتی چند از مردمان دور و برمان. افکار، نیتها، خوابها، تصورات، باورها. و و و …
ما، بی آنکه خواسته باشیم، تمام نقطه ضعفهای دور و بریهایمان را ذخیره میکنیم. بی آنکه خواسته باشیم، همدیگر را اسکن میکنیم. وارسی میکنیم. تمام اطلاعاتی که از درد و دلها، ابرازها، اقرارهای دوستانه شنیدهایم و دیدهایم را بایگانی میکنیم. شاید سالها و سالها هرگز به خاطر نیاوریم. فراموش کرده باشیم.
ولی این بستههای اطلاعاتی جایشان امن است. آنقدر دقیق و اصولی بایگانی شدهاند که با بوئیدن، چشیدن، دیدن، لمس کردن، شنیدن و هر حس دیگری، فعال میشوند و مثل رطوبتی که به مرور به اطرافش نشت پیدا میکند، در سلولهای مغزمان پخش میشوند. آنوقت است که خاطرات مرور شدهاند. بی اینکه خواسته باشیم مطالبی را به زبان میآوریم و اعمالی را مرتکب میشویم که بعد از فرونشستن هیجان، متعجبامان میکنند.
تمام این رویدادِ ظریف و تا حدودی حیاتی، زیر نظر ترشح همان هورمون گرامی رخ میدهند. قفلِ بستههای بایگانی شده، توسط مولکولهایی باز میشوند که با اولین تپش قلب، در کلِ بدن منتشر شده است و صد البته با حجمی که مغز از این جریانِ خون به خود اختصاص داده است، میزاناش در مغز بیشتر هم هست. میتوانید تصور کنید؟ این تپشها،
در مواقع هیجانی بالاتر از مرز طبیعی میروند یعنی میزان هورمون در مغز به صورت متواتری بالا میرود. بستههای بیشتری گشوده میشوند و حالاتِ خاص تدافعیی انسان یعنی دویدن، دور شدن، یا رو در رو مقابله کردن شدت پیدا میکنند. یکی از این راههای مقابله، سخن گفتن با خشم است. ردیف کردنِ تهمتها و افتراها و بازگوییی شنیدهها و دیدهها. عربده کشیدن. داد و بیداد کردن.
حتی گاهی میشود از قوهی تخیل هم بهره برد. گاهی این وسط، تخیلات ما، در مورد شخص خاصی، که در همان ردهی مشخص بایگانی شده است نیز باز میشود و ما، در اوج هیجان و ترس و نگرانی، بی اینکه قدرت تشخیص تخیل از واقعیت داشته باشیم، از آن بهره میبریم. حتی اگر به ضرر خودمان هم باشد.
حتی ممکن است مانند اما تزونتث، نقشه هولناکی هم بکشیم. این بستگی به خویشتنداریامان دارد. تنها معدودی از ما، ممکن است از این قدرت بهرهمند باشیم که از ترشحات و باز شدن بستههای بایگانی شده، استادانه سود ببریم. نقشه بکشیم و در خونسردی، آنرا پیش ببریم. نیاز به آموزش که دارد ولی بیشتر ذاتی است تا اکتسابی.
این زائیدهی هوش نیست، به تنهایی. بلکه، ریشه در حاکمیتِ عقل بر احساسات دارد. این حاکمیت هر چه عمیقتر و اصولیتر باشد، ما خویشتندارتریم. هوشمندتریم و نقشههای تدافعیامان هولناکتر و مؤثرترند.
تا اینجای قضیه، ما شیطانیم. زمانی که این خویشتنداری به فروخوردنِ خشم منتهی شود و به بخشش و اغماض و چشمپوشی و بیاعتنایی، و حتی مهربانی، میشویم «انسان».
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* هیجان یعنی خشم، ترس، وحشت، بیم، حسادت، تهدید، تحقیر، تکذیب، باخت و …
** واقعیت این است که حتی خویشتندارترین افراد هم وقتِ اجرای نقشهاشان، عموماً در چاهی که کندهاند، فروتر هستند. خود نیز غرق میشوند؛ آسیب میبینند، غیرقابل جبران.