مطایبه

  نکند این را، حتی این وقت شب، چند روز دیر حتی، ننویسم و مثل خیلی موارد دیگر فراموش شوند از این تنبلی ناشی از یک‌جا ماندگی. بگذارید بنویسم از خواب ترسناک نه، غصه‌دار چند روز پیش – می‌نویسم روز چون مگر نه اینکه از دوازده شب به بعد روز‌ حساب می‌شود؟ خواب تلخی بود.…Continue reading مطایبه

مرا زمانه ز یاران به منزلی انداخت*

امروز تولد علی کوچولو بود، البته الآن دیگر کوچولو نیست، نوزده ساله شد. نوزده سال پیش، بعد از ماه‌ها، از اولین علامت صبح اولین روز خرداد، روز شانزده مهر، تشخیص ام‌اس قطعی شد. با تسبیح مسیر‌ خیابان هفده شهریور تا‌ میدان ساعت را پیاده آمدیم. رفتیم آبمیوه‌فروشی لوکس. ممد بود. شیرموز‌ خواستیم چون گرسنه بودم.…Continue reading مرا زمانه ز یاران به منزلی انداخت*

کجا بَرَم گِلِه از تحبس الدعایی خویش…

حسن آقا، دیروز فیسبوک یادم انداخت نه سال پیش این عکس را به اشتراک گذاشته‌ بودم. قرارمان حمام تاریخی نوبر بود که سال قبلش من و تسبیح و سیب در تبریز‌گردی‌مان پیدایش کرده بودیم و آن‌وقت کرده بودندش کافه رستوران. تو قلیان هم کشیدی و گرسنه بودی نان و پنیر و سبزی سفارش دادی. عکس…Continue reading کجا بَرَم گِلِه از تحبس الدعایی خویش…

هزار زهرِ غمم در گلو چکانیدی / چه‌ها ز دستِ تو ای روزگار می‌آید

  ۱. از سوسنی که صبح، صبحانه نخورده بلند می‌شد می‌رفت اتاق خواب و حوله و مسواکش را برمی‌داشت می‌رفت حمام و بعد تا ته اتاق می‌رفت و لباس از دراورها می‌کشید بیرون و می‌پوشید و برمی‌گشت و لباس چرکهایش را می‌برد آشپزخانه می‌ریخت توی ماشین و می‌آمد توی پذیرایی و صبحانه آماده می‌کرد و…Continue reading هزار زهرِ غمم در گلو چکانیدی / چه‌ها ز دستِ تو ای روزگار می‌آید

نگرانتم در چه حالی؟ *

پدرشوهر خواهرم عموی مادرم بود. پارکینسون داشت، یعنی از وقتی یادم بود می‌دیدمش که از آخرین دربند کوچه یواش یواش با دستی که جلوی سینه‌اش خم و لرزان بود و دستی که به دیوار گرفته بود خودش را می‌رساند به دربند اولی که خانه خواهرم بود. من اکثراً همان‌جا دیده بودمش. درست سر دربند، که…Continue reading نگرانتم در چه حالی؟ *

گنجشک را دیده‌ای؟ توی دستت گرفته‌ای؟ *

تسبیح گفت مادر هر بار که ما می‌رفتیم تبریز وحشت می‌کرد که حتماً امیر مرا می‌برد بگذاردم آنجا و برگردد. برای همین هر بار بعد از برگشتن ما مریض می‌شد. هر بار، هر چند روز که می‌ماندیم پیشش و خیال می‌کردم از دیدارمان خوشحال شده، قلب کوچکش تاپ تاپ می‌زده تا روز آخر ببیند با…Continue reading گنجشک را دیده‌ای؟ توی دستت گرفته‌ای؟ *

اردیبهشت اما تمام شده که.

اردیبهشت لعنتی سال هشتاد و هشت بود. روزهای خنک بارانی بهاری دلربا. کورتون گرفته بودم و از نشستن توی خانه خسته شده بودم. به سیب و تسبیح گفتم بیایید برویم شاهگلی. حاضر شدیم و مادر را هم برداشتم زنگ زدم آژانس تاکسی گرفتم رفتیم. باران تند بود. توی ماشین گفتم خدایا بعد این مدت آمدم…Continue reading اردیبهشت اما تمام شده که.