داشتم «فلسفه با طعم شکلات» میدیدم، بهانهاش پورفسور دینانی. صحبت از حرکت بود، سیر و سلوک. راه رفتن. اینکه راه رفتن به تفکر میانجامد و یا بهتر اینکه با راه رفتن میتوان فکر را پروراند. راه رفتن … لنگ و لونگ و خفته شکل و بیادب سوی حق میغیژ و او را میطلب…Continue reading فسیروا فیالارض
برچسب: فلسفه
از همان کارکردها!
گوشی بلکبری من یک بازیِ پاسور دارد که وقتی اعصابم متشنج است، برای اینکه آرام بشوم، مرتکباش میشوم! در مقابل یک بازی دیگر هم دارد که وقتی باهاش بازی کنم، اعصابم متشنج میشود! منظورم «brick breaker» است. چرا و چطوری؟ اهوم! میگویم! وقتی این آجرها را در هم میشکنید، یک قابلیتهایی به شمای بازیکن میدهد، مثل بمب، لیزر و…Continue reading از همان کارکردها!
برای اینکه یادم باشد!
تا حالا شده است که موقع دوخت و دوز [نه با چرخ خیاطی، بادست، مثلاً داشته باشید بخیهدزوی کنید] پارچه را گذاشته باشید روی پایتان؟ بعد که بخیه زدید و تمام شد، بخواهید بلندش کنید و ببینید توی یکی از کوکها، ناغافل سوزن از زیر پارچهی دامنتان، شلوارتان رد شده است؟ فقط یکی دو تا…Continue reading برای اینکه یادم باشد!
بطریِ آزاد!
ماهی آزاد را زیاد دیدهایم. همان ماهیهایی که خلافِ جهت آب شنا میکنند. همانهایی که خرسهای قهوهای خوب بلدند شکارشان کنند. حتماً دیدهاید. نمیدانم چرا اسمشان آزاد است، چون خلافِ جهتِ آب شنا میکنند؟ نمیدانم. مهم نیست حالا که دارم این را مینویسم بهاش فکر کنم. میخواهم در مورد موجودِ دیگری بنویسم. موجود چون «وجود»…Continue reading بطریِ آزاد!
جیکوب: خداوندگار لاست؟
از آنجایی که یواش یواش دارم آماده میشوم بروم سر خانه و زندگیامان، کوچولو کوچولو جمع میکنم متعلقات را و هی فکر میکنم به اینکه آدمیزاد چرا اینقدر فکر «جمع کردن» است؟ جمعآوردنِ چیزهایی که یک کدامشان را هم نمیتواند با خودش ببرد آن یکی دنیا هم که نه، زیرِ خاک حتی! دیروز نشسته بودم…Continue reading جیکوب: خداوندگار لاست؟
داستانهای فلسفی جهان
۱. روزی یک سامورایی به حضور استاد ذن هاکوین میرود و سوال میکند: ــ آیا واقعاً بهشت و جهنمی وجود دارد؟ و اگر وجود دارد درهایشان کجاست؟ هاکوین براندازش میکند و سپس از او میپرسد: ــ تو که هستی که چنین پرسشی میکنی؟ ــ من یک سامورایی هستم. از اولین ساموراییها … استاد با لحنی…Continue reading داستانهای فلسفی جهان
قهرمانها هرگز نمیمیرند!
این سه تن را میشناختم. در موردشان شنیده بودم. اما، زینب را نه. و تو را نیز. شبها که بیخوابی به سرم میزد، صدای محکم زنی در سکوت شبهای مردم مست شهوت مسلط میشد بر قلبم و بر گوشهایم. که چون ماده شیری، بر گرداگرد زنان و فرزندان ِ باقی مانده از انتخاب ِ تو…Continue reading قهرمانها هرگز نمیمیرند!