هیولا را میخواستم مخفی نگهداریم، حالا هر چی که باشد. نشد. امیر رفت تهران و برای بقیه کارهای تشخیصی لازم شد از نزدیکان بخواهم کمک کنند. خیلی سخت است. اینکه از کدامیک بخواهم که کمترین اذیت بهش برسد از لحاظ وقت و کار و زندگی. خلاصه دیروز یوسف پسر خواهر بزرگم قرار شد بعد از کار بیاید و همراه همسر برادرم مرا ببرند آندوسکوپی. یک پت و مت بازی شد که نگو و نپرس. بعد از کلی گیج بازی سر پوشاندن لباسهایم، یوسف قرار شد بلندم کند بکذاردم زمین تا روی زمین پالتویم را بپوشم، گذاشته نگذاشته گفت زندایی چرخ خیاطی دارین اینجا؟ آنقدر خندیده بودیم سر پارگی خشتک شلوارش. حالا من هم چرخ خیاطی ندارم و مهدیه و مادرش نشستند با عجله بیست سانت پارگی را با دست دوختن.
یاد زمین خوردن و خشتک پاره حسن خدابیامرز افتادم. روحش شاد.
هجوم خاطرهها/ همایون شجریان*