post holiday syndrome!

از صبح که امیر رفته است سر کار، کلی استارت زدم تا بلند بشوم و مقادیر عظیمی کار عقب مانده از هفت روز گذشته را به اتمام برسانم! فقط مانده است این چهارده جلد روده‌درازی‌های جناب «ویل دورانت» را چگونه و چطور در قفسه‌های انباشته از کتاب‌مان جاسازی کنیم؟! یعنی داشتنِ عموی[شوهر] کتاب‌فروش اگر تنها…Continue reading post holiday syndrome!

به آستارا

آستارا هنوز هم برای من یعنی «نیلوفر». یعنی بیست و یکم مهر ۸۸ (+)، نشسته باشم روی صندلی‌ اتوبوسی که سلانه‌سلانه، از پیچِ دره‌ها می‌گذشت و سنگینی‌ی مه که انگار روی تنِ خود آدم باشد. از جاده‌های باریک و درخت‌های باریک و بلند و بی‌نهایت سبز سمتِ چپ، کوه سبز اندود سمتِ راست. یعنی اضطرابِ…Continue reading به آستارا

اندراحوالات قلکی برای سوسن

یکی از خواصی که در من رُشد معقولی نداشته است، فرهنگِ «پس‌انداز» است. نه که بلد نباشم پس‌انداز کنم، موضوع این است که مبالغ پس‌انداز شده را بلدم چطور سر به نیست کنم. البته ناگفته نماند که با حضور ام.اس، اصولاً توانایی‌ پس‌انداز به طور معنی‌داری پایین می‌آید ولی با این همه، خوب از عهده‌…Continue reading اندراحوالات قلکی برای سوسن

روزها را بشمار!

خوب نشد. نه که نشسته باشم و کلی نقشه کشیده باشم و بعد نشده باشد، نه. یک طرحی بود و هوس کرده بودم یک طوری آن چشم‌های سیاه مهربان را از شادمانی گِرد کنم. یعنی بشود که وقتی چشم‌هایت را باز کردی و هنوز منگ خوابی و در یک بی‌زمانی‌ خاصی گیر کرده‌ای و پلک‌ههایت…Continue reading روزها را بشمار!

مهتابی که تابید در شبم

به سختی توانستم از چنگ اسب و آب خروشان خلاصی پیدا کنم. منظورم البته رویای اسب و آب خروشان بود. توی خواب دیدم که هر روز، دختری سوار بر اسب قهوه‌ای رنگی از کوچه‌ ما رد می‌شود و هر بار این اسب رم می‌کند و دنبال من می‌کند. به وضوح می‌دیدم که دویدن و فرار…Continue reading مهتابی که تابید در شبم

و باز شهری که دوستش می‌دارم.

۱. همین‌طور یک‌هویی هم نبود. اول‌اش قرار بود یک‌ام تیر راه بی‌افتم و اعلان هم شده بود به رفقای مقیم، که نشد و ماند برای هشتم تیر. ولی همین هشتم ِ تیر بودنش، هول‌هولکی شد. برای همین نشد که بنویسم آقایان و خانم‌های محترم نگران نباشد این‌جانب ساغ و سلامت می‌باشم. خصوصی‌نویس عزیز، شرمنده که…Continue reading و باز شهری که دوستش می‌دارم.

من فقط عاشق این‌ام …

بوم را می‌گذارم روی میز، با رنگ‌هایی که گولّه‌گولّه ریخته‌ام روی مستطیل شیشه‌ای روی زانوهایم. دختر سرش را خم کرده است و آن انحنای چشمگیر گردن و شانه‌ها و بازوی آسوده‌ای که افتاده است کنارش. تماشایش می‌کنم. نگاه‌اش می‌کنم. هوا هُرم دارد. انگار که گولّه‌گولّه گرما ریخته باشی روی مستطیل گنده آبی رنگی. شفاف. حرکت…Continue reading من فقط عاشق این‌ام …