خوب نشد. نه که نشسته باشم و کلی نقشه کشیده باشم و بعد نشده باشد، نه. یک طرحی بود و هوس کرده بودم یک طوری آن چشمهای سیاه مهربان را از شادمانی گِرد کنم. یعنی بشود که وقتی چشمهایت را باز کردی و هنوز منگ خوابی و در یک بیزمانی خاصی گیر کردهای و پلکههایت سنگینند، من نشسته باشم بالای سرت، با یک لبخند بزرگ روی لبهایم که از سرشاری لذتی غیرقابل توصیف، پهن مانده باشد روی صورتم. یعنی آنقدر دوست داشتم تو را در یک چنین حالتی غافلگیر کنم …
بعد نشد. یعنی هر چه فکر کردم دیدم دلم نمیآید پنج روز زودتر از آنچه به تو گفتهام، سر و کلهام پیدا بشود. یعنی آن ذوق و شوقت را که دیدم دیشب که گفتم مرخصی گرفتهام، و شب که خوابم نمیبُرد، هر چی بیشتر فکر کردم دیدم اینکه هر دو، این چند روز را به یک حس دچار باشیم، لذتبخشتر است. حال و هوای دیگری دارد. یعنی برمیگردیم به یک ماه ِ پیش و روزهای پُر شر و شور تدارک وقوع قشنگترین اتفاق زندگیامان. عین آن روزها، نگران، مشتاق، منتظر.
اصلاً خوب است اینطوری. که هی بخندی و صدای خندهات شرّه کند توی گوشم و شوقت. سر ذوقم بیآورد. بعد دوتایی بنشینیم نقشه بکشیم برای تمام روزها و ساعتها و دقیقهها و نفسهای با هم بودن. اصلاً اینطوری، که تو هم به همان اندازه من خبر داری از زمان و وقت داری برای چیدن برنامه و نقشه بکشی برای اینکه بیشتر خوش بگذرد، بیشتر لذتبخش است تا اینکه یواشکی، یک روز صبح، میآمدم و توی خواب غافلگیرت میکردم. حالا که دوست داری ساعتها منتظرم باشی و هی توی هول و ولا باشی که کِی میرسم و کی میشود آرام بگیرد این قلبهامان بعد از یک ماه، چهار هفته، سی روز دوری با گرفتن دستی و خیره شدن نگاههایی و کَنده شدن نفسی و آسودن در آغوشی و لبخند زدن از سر مسرتی که در توصیف نمیگنجد، بیانصافی است اگر بخواهم از تو دریغ کنم.
برای غافلگیر کردنات، راههای بهتری هم هست …
آره آره!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* به شهرت بگو، آتش نبارد … بگو آتش در جان ِ ماست. همین کافی است …
** این سریال «از سرزمینهای شمالی» که پخش میشود هر روز از شبکهی چهار، و آن موسیقیاش …