وقتی که ام.اس آمد …

  وسط اتاق دراز به دراز افتاده‌ام، مادر می‌پرسد:« خوبی؟ » صلیب شده‌ام توی خون تند قالی‌ها … « مامانی شیطونه می‌گه امروز نرم دکتر … »، می‌پرسد آمپول‌هایم تمام شده‌اند؟! می‌گویم نه … دو هفته شد و هنوز خوب نشدم … روی تخت سفید توی آن اتاق کوچک دراز می‌کشم و خانم دکتر شعفی…Continue reading وقتی که ام.اس آمد …

آخرین زمزمه‌ی بارانی امشب‌م!

سلام! امروز از نصف‌شب اینجا خیس بودیم … ساعت حوالی پنج صبح بود که دوباره چیزی توی دلم چنگ زد که بلند‌شوم. مثل همان شب‌های گذشته … هیچ‌وقت آرزو نکردم گذشته‌ها برگردند یا من به گذشته‌ها، فایده‌اش چیست؟ هیچ! جز تکرار دردها و دریغ‌ها؟! … صدا هم شبیه بارانی بود که کاشی‌های تشنه دهان به…Continue reading آخرین زمزمه‌ی بارانی امشب‌م!