چقدر تلخ بودی امروز. چه دردناک بودی ای روز. غم را چشاندی تا ظهور. اشک را کشاندی تا حضور. حضور را تا غیبتی. رفتنی که برنخواهد گشت. دیروز که فرزانه و ظریفه آمدند و فرزانه گفت میخواهیم بعد از ظهر برویم دیدن خانم شاملی، گفت اگر دوست داشتی کمکی بکنی. نگفت کمک را برای چه…Continue reading باش. قهر نباش.
برچسب: صدیقه
روز تلخی، همچو روزان دگر …
آن داستان سعدی را همهامان شنیدهایم که غم ِ نعلین داشت و به کوی شد، مردی را دید که پای نداشت و شکر کرد. بارها و بارها شنیدهایم. میدانم. امروز میتوانست روز خوبی باشد برای من و ظریفه و صدیقه. قرارش را از چند روز پیش گذاشته بودیم برویم الواطی و خوشگذرانی! صبح خبر ناخوشایندی…Continue reading روز تلخی، همچو روزان دگر …
میو میو*!
ببین! اصلاً نمیدانم قضیهاش تا چه حد جدی است، اصلاً همینطور است که مینویسم یا نه. ولی هیچ دارویی در دنیا، نمیتواند افسردگی یک زن را درمان کند، نه حتی بوسیدن، بغل کردن، سفر رفتن. نه! هیچ چیز نمیتواند به اندازهی «خرید» حال یک خانم خسته و افسرده را خوب ِ خوب ِ خوب کند!…Continue reading میو میو*!
محیً محیا
ده دقیقه دیر کرده بود. یعنی اگر درستتر بنویسم، من یادم رفته بود که از اول مهر قرارمان این بود که او هر روز ده دقیقه دیرتر بیاید دنبالم. من یادم رفته بود و بعد از اینکه کارت زدم، یادم افتاد ولی زیاد هم بد نشد. آزاده و وجیهه و صدیقه را دیدم و کمی…Continue reading محیً محیا
در سرزمین گل و بلبل من اتفاق میافتد
توی رختکن اتاق عمل لباسم را عوض میکنم. برمیگردم میبینم سارا با آن چشمهای بینهایت زیبا پشت سرم ایستاده است با لبخندی که وادارم میکند لبخند بزنم. بغلش میکنم. آنقدر لاغر است که توی بغلم گم میشود. میرویم بیرون و محدثه و طاهره را هم میبینم. قدرتش را ندارم سر پا بایستم یا لااقل وقتی…Continue reading در سرزمین گل و بلبل من اتفاق میافتد
یکی بود یکی نبود!
چقدر کیف دارد بعد از چند روز تأخیر، و پس از خواندن نوشتهای کوتاه که به اندازهی تمام عمرت انرژی گرفتهای، میان بچههای جیغجیغو شمعهای کیک تولدت را فوت کنی … نه؟ ممنونم مریم عزیزم. ممنون. * قمیشی از دلتنگی میخواند و من بغض میکنم … ** سروده است: « آ . هزار بار عاشقت شدم…Continue reading یکی بود یکی نبود!
تکرار قصههایم بودید آقا -۳
آدم خرافاتی نیستم اما، وقتی با صدیقه برای نهار قرار گذاشتم، داداشم زنگ زد گفت دایی فوت کرده، دیروز هم که با دکتر توتونچی قرار نهار داشتم، زنگ زد گفت عمهاش توی بیمارستان بستری شده و … بعدازظهر تمام کرد … من عمراً اگر برای نهار با کسی قرار بگذارم!!! * این برای هیچکس نیست…Continue reading تکرار قصههایم بودید آقا -۳