ما بغض کردیم و حسودان شاد شدند

هر چه تماس گرفتم جواب ندادی. انتهای روز زنگ زدی گفتی مشهدم، گفتی اینجا باران باریده. گفتم مرا در این شهر بی در و پیکر وسط خیابان گذاشتی رفتی مشهد؟ گفتی لازم داشتم سوسن. گفتی دیگر نمی‌توانی. چیزی نگفتم چون منتظر بودم. مدتی فکر کردم بدون تو چطور زندگی کنم، از پله‌ها چطور بیایم پایین…Continue reading ما بغض کردیم و حسودان شاد شدند

مسیر سبز

گیرم که فقط همین یک خیابان در مشهد یک چنین امکانی را فراهم آورده باشد و گیرم‌تر که مختص دوچرخه باشد، همین که هست، که در این چند روز رفت و آمدمان به حرم خوشگل آقا امام رضا علیه‌السلام راحت و بی دردسر و بدون ویبره‌ی جانکاه و وحشتناک پیاده‌روهای متداول ایران‌زمین صورت می‌گیرد باید…Continue reading مسیر سبز

موتیفات دی‌ماهانه!

۱. «نگران جهانی هستم که تو را نداشته باشد و از قضا جهان ِ من هم باشد – ز.ب.م -» ۲. اشارپ را تمام کردم. سریع فرستادم تبریز برسد دست تسبیح که مبادا وسوسه شوم برای خودم بردارمش. ۳. اگر تاب سیب را شروع نکرده بودم الان به این تصمیم کبرایم همت می‌گماشتم که بافتن…Continue reading موتیفات دی‌ماهانه!

آخرین موتیفات سال ۹۰

فروردین: سال تحویل منزل پدر امیر بودیم و بعد از مدتها اسکناس نوی تانخورده عیدی گرفتم و لذتی که بهم دست داد، مصمم کرد از این به بعد به بچه‌ها اسکناس عیدی بدهم نه کتاب و بازی فکری! با دعوتِ سعید کیای عزیز رفتیم تماشای مستندی از زندگی نادر ابراهیمی. فوق‌العاده بود. با دعوتِ آرام…Continue reading آخرین موتیفات سال ۹۰

چگونه خادم افتخاری حرم امام رضا (ع) شویم؟

۱. وقتی رسیدیم، مثل همیشه تسبیح راه افتاد که برود حرم. من دلم آتش گرفت. نشستن توی قطار خسته‌ام کرده بود. پاهایم اسپاسم داشت، دلم حرم می‌خواست. این همه راه نیامده بودم که حسرت به دل بمانم. امیر که برگشت با ویلچیر برگشت، لباس گرم پوشیدم و رفتیم سمتِ حرم. از بازرسی که رد شدیم،…Continue reading چگونه خادم افتخاری حرم امام رضا (ع) شویم؟

پدر هم بود آن سال …

هیچ وقت اینجا از اولین‌باری که رفته بودم مشهد ننوشته‌ام. سال ۸۱ بود، هم عید بود و هم محرم. پدر هم بود و تسبیح و علی و من و مادر و داداش احمد. هیچ‌وقت ننوشته بودم که وقتی رسیدیم مشهد، با تسبیح و مادر و علی دویدیم سمتِ حرم و پدر و داداش احمد ماندند…Continue reading پدر هم بود آن سال …

رسیدن به خیر!

من و مادر بیداریم. نصفِ شب رسیدیم تهران و هنوز امیر و تسبیح خواب هستند از بس خسته‌اند. برای مادر چای دم کرده‌ام و از بس که گرسنه‌ایم به روی خودمان نمی‌آوریم تا بچه‌ها هم بیدار شوند. از کِی نشسته‌‌ام به خواندنِ وبلاگ‌های به روز شده، از یکی شاد برگشته‌ام و از یکی دمغ. کلی‌شان…Continue reading رسیدن به خیر!