خوب البته نزدیک است بروم تبریز و خانهی پدری. بعد یادِ سالهای دانشجوییام میافتم در ارومیه که خیال میکردم «چقدر دور» شدهام از شهر و خانه. وقتی اتوبوس نزدیک میشد به تبریز و خاکِ سرخاش نمودار میشد، بوی خاکاش را میشناختم. بوی هوایش را. حتی مزهاشان را. دلم به تاپ تاپ میافتاد که میروم خانه.…Continue reading مادر زمین!
برچسب: هانیه
امروز من شهردار بودم!
از سر صبحی که بیدار شدهام، بعد از شبِ گذشته که تا نصفههای شب از درد جفت پاهایم خوابم نمیبُرد و تنبلیام گرفته بود که بلند شوم ناپروکسن بخورم تا دردش ساکت شود، از شمردن گوسفند گرفته تا مرور قشنگترین خاطراتِ زندگیام، مرور نیلوفر و زهرا و مریم و فرزانه ی.الف تا طاهره و نسرین…Continue reading امروز من شهردار بودم!
به آستارا
آستارا هنوز هم برای من یعنی «نیلوفر». یعنی بیست و یکم مهر ۸۸ (+)، نشسته باشم روی صندلی اتوبوسی که سلانهسلانه، از پیچِ درهها میگذشت و سنگینیی مه که انگار روی تنِ خود آدم باشد. از جادههای باریک و درختهای باریک و بلند و بینهایت سبز سمتِ چپ، کوه سبز اندود سمتِ راست. یعنی اضطرابِ…Continue reading به آستارا
جای خالی در هواپیمای کرایهای
هـ میگوید باید یک اتوبوس بگیریم برویم لـنگرود. میگویم آره خوب. اینطورها که پیداست، بابای تو که برای زانو دردش میخواهد برود. مادرت هم برای کمردردش، این همه راه را که میروید، مشکلش را در میان بگذارد باهاش خوب. تو و الف هم که سرجهیزیهشونید دیگه! من هم میآیم برای پاهایم، من هم که بروم،…Continue reading جای خالی در هواپیمای کرایهای
به خدا قسم خستهام …
امروز کلی خوشحال بودم که میروم سر ِ کار. به هر حال دیدن ِ همکاران و دوستان و سرگرم شدن با کار، کلی از استرس و خستگی را کم میکرد. از در که وارد اتاق شدم، طرف جلوی پایم بلند شده، زل زده است به پاهایم. پدر میگفت: «دوست به صورت آدم نگاه میکند، دشمن…Continue reading به خدا قسم خستهام …
خاله بودن، عمه شدن!
از همان بچهگی که طاهره مدام برادرزادههایش را به رخ من میکشید عاشق این بودم که «عمه» بشوم. خوب من قبل از اینکه به دنیا مشرف شوم، «خاله» تشریف داشتم. حس خوبی نداشت. طاهره خاله نبود. من هم خاله بودنام را به رخ او میکشیدم. ولی در درونام عطش بغل گرفتن برادرزادهای که صدایم بزند…Continue reading خاله بودن، عمه شدن!
موتیفات نیلوفرانه!
۱. تمام ماجرا از آن شب لعنتی شروع شد. همان شبی که همان کاری را کرد که چندین سال پیش پدر کرد و همان قلبی را شکست که پدر شکسته بود و زخمی را تازه کرد که التیام مییافت. همان شب که از شدت اندوه و بغض رفتم توی حیاط و توی چشمهای خدا زل…Continue reading موتیفات نیلوفرانه!