۱. تمام ماجرا از آن شب لعنتی شروع شد. همان شبی که همان کاری را کرد که چندین سال پیش پدر کرد و همان قلبی را شکست که پدر شکسته بود و زخمی را تازه کرد که التیام مییافت. همان شب که از شدت اندوه و بغض رفتم توی حیاط و توی چشمهای خدا زل زدم و فحشاش دادم. وقتی برگشتم، کسی پرسید «سوسا کی میآیی؟»
فردای همان شب بود که به او گفتم به زودی میآیم و این به زودی به قدری سریع رسید که دست و پایم را گم کردم.
۲. میگویند «همزاد» را که ببینی، میمیری!
۳. «همزاد» یعنی کسی مثل تو. با این همه یکرنگی و همدلی و رویاهایی شبیه هم. اتفاقات شبیه هم. حرفهای شبیه هم. تکیهکلامهایی شبیه هم. آنوقت مگر میشود دلات نخواهد بلند شوی و بروی دیدن همزادت. حالا اگر آرتور برتن* همزادش را بالای کوه دید، من میروم تا همزادم را کنار دریا ببوسم.
*
۴. از میان صخرهها و سینهکش آگنده از درختان فندق عبور کردم. از پیچاپیچ «مرده ماران**». از میان مه، میان وهم. سکوت. دلهره. اشتیاق. تأخیر. نگرانی و آش ِ دوغ!
۵. هانیه میپرسد عمه او را دیدهای؟ میگویم نه! دروغ نمیگویم. تو را در خیالم پرداختهام. منتظر نیستم آنطوری باشی که تصور داشتم. شال آبیی جیغ! لبخند صورتیی جیغ! مهربانیی سفید جیغ که در برم گرفت.
۶. و بعد در پیادهروی خیابانی که دو سوی آن بوتههای تُنُک گلهایی نارنجی رنگ پردهای دلانگیز کشیدهاند keep right کنی برای پاهای خستهام که نمیتوانند تن رنجورم را همراه تو بکشند. بعد هم کباب بختیاری. بنشینی رو به روی من تا تماشایت کنم. تکه تکه. تمام ِ تو را که میبینم، میشناسم. انگار که آنچه از تو تصویر کرده بودم، چون پازلی در هم ریخته را، با هر سخنی و خندهای و متلکی بچینم کنار هم و باور کنم تو را دیدهام. میشناسم.
۷. ثمین یعنی دوستی که میشود با او لحظات دلپذیری داشت. یعنی آدمی که به بستنیهایمان ناخنک بزند. یعنی اینکه من تو را دوست دارم ثمین که کودک درونت را اینطور بشاش و سرزنده نگاهداشتهای!
۸. یک طلوع مهربان را به تماشا نشستن کنار موجودی اینقدر مهربان. پُرانرژی و جوان. که غصه بخوری چرا توانش را نداری پا به پایش روی شنهای ساحل پُر نخوت بدوی. خودت را بزنی به دریا. به هوس. به خنده. تو چقدر خوبی.
*
۹. ماکارونی بپزی بدون ادویه، رُب و آویشن. آنهم توی قابلمهی کوچکی که مجبور باشی دو مرتبه بگذاری آب بجوشد و دو مرتبه بقیهی ماکارونی را بشکنی توی آب جوش. آنوقت توی این فاصله، یک بشقاب ماکارونیی بیطعم را بتپانی توی شکم تا دو مرتبه بشقابی را پُر کنی. آره! چون گرسنه بودیم نفهمیدیم چی به چی بود!
۱۰. خواهره چقدر ناز میباشد. چقدر من این دختر دوازده سالهی مهربان و باهوش و کتابخوان و شاعر و نویسنده را دوست میدارم. یعنی دوست دارم بغلاش کنم محکم. یعنی اگر به خاطر هانیه و احتمال حسادت او نبود …
*
۱۱. شب باشد و ساحل مزین باشد به نستعلیق «محبت» روی شنها. کسی سر ذوق باشد و تابلویی بیافریند و خواهره شیطنت کند بدود روی «محبت». مخدوشش کند! شب باشد و دلت بخواهد روی شنها دراز بکشی. چشمهایت را ببندی و بگذاری سِحر دریا مدهوشات کند. مست شوی. ولی سرمای نسیمی که با امواج روی ساحل سینه میساید نگذارد. فراریات بدهد.
۱۲. همانطور که زود رسیدیم به بیست و دوم مهر، زود هم رسیدیم به یازده صبح بیست و چهارم. قول بدهم به خواهره و تو بگویی طفلکی سوسا. دلم برایت تنگ بشود. هنوز دور نشده، هنوز برنگشته. تو بزرگتر شدهای و من شیفتهتر. دلم نمیخواست بگویم خداحافظ. گفتم؟
۱۳. همه که نمیروند کنار برج ایفل عکس یادگاری بگیرند!
*
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* خرمگس.
** که بر جا درهها، چون مرده ماران، خفتهگانند/نیما یوشیج.
*** پنج زبان دلبستگی(+)