می‌دانی؟!

بعد می‌دانی؟ من عاشق این غنچه‌ی قرمز قرمز میخکی هستم که خیلی خیلی اتفاقی سر از این دسته گلی درآورده است که خریده‌ای برایم!  و البته … دلم می‌خواهد این فیل‌های کریستالیِ شکم‌گنده‌ای را که فائزه‌ی عزیزم به مناسبت اولین سالگرد ازدواج‌مان هدیه آورده است همین‌طوری روی میز بمانند وسط اتاق … هی راه به…Continue reading می‌دانی؟!

هفدهم تیر بود، تیر ۸۹!

پارسال این ساعت، این موقع ما داشتیم می‌رفتیم سمتِ ماشین. تو و داداش احمد از جلو می‌رفتید و من و فریبا از پشتِ سر شما، آرام آرام. داداش احمد با تو گرم گرفته بود و فریبا می‌گفت «ماشاالله قدشون از احمدآقا بلندتره!» من نگاه‌ت نمی‌کردم. خجالت می‌کشیدم. داداش احمد یک‌ریز حرف می‌زد و تو آرام.…Continue reading هفدهم تیر بود، تیر ۸۹!

یک گوشه زندگی!

همیشه ترسو بودم. خانه‌ی بزرگ پدری با آن هم اتاق‌های تو در تو [که هر کدام دو تا در داشتند] و آن شب‌های تاریکی و نور ضعیف و پت‌پتِ چراغ گردسوزشان برای کاشت و داشتِ بذر ترس در وجودم کفایت می‌کردند. بدترین قسمت‌ش، دستشویی و حمام رفتن بود. خصوصاً شب‌ها، دستشویی رفتن برایم بزرگترین ترس…Continue reading یک گوشه زندگی!

بیست و چهارمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران!

آخر هفته‌ی شلوغ ولی خوشی را پشتِ سر گذاشتیم. دیدار مجدد با راحیل و حنانه و البته طیبه، به همراهِ لیلا و حسین، آن هم در خانه‌ی کوچکِ خوشبختی‌مان لذیذ بود و به یادماندنی. حتی آن آشپزی هول‌هولکی همراهِ لیلا، حتی نوشیدنِ چای در استکان‌های کمرباریک. شوخی‌ها، خنده‌ها … فرداش هم رفتیم نمایشگاه. تصور می‌کردم…Continue reading بیست و چهارمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران!

خانمچه و مهتابی

«خانمچه و مهتابی» روایتِ سنگینی است برای یک تئاتر. روایتِ شوربختی‌ی زنانِ تاریخِ مملکتم. سه زن، از سه طبقه، با سه سرنوشت و سه بازی‌ی تلخ، می‌رسند به نقطه‌ای که خانمچه در آن نشسته است منتظر زایش. زایشِ افسانه‌های دور از باورهای نادرست و پندارهای ناشایست و رفتارهای نابخردانه با مقوله‌ی «نازایی». «گلین»، «مهرو» و…Continue reading خانمچه و مهتابی

سرانجام …

دنیای عجیب و غریبی است. می‌دانی؟ اینکه روزی برسد که میزبان کسانی باشی که یک وقتی فقط اسم‌هاشان را شنیده بودی و متن‌هاشان را خوانده بودی و یواشکی عکس‌هاشان را دید زده بودی. بعد همین میزبانی، می‌تواند برچسب پرونده‌ای بشود در سازماندهی‌ی پیچیده‌ی خاطرات در سلول‌های مغزت، خاطره‌ای شیرین از دور هم جمع شدنِ دوستانه‌ای…Continue reading سرانجام …

خانه‌ی کوچک خوشبختی‌ی «ما»

اول اینکه فکر کردید، خیال کردید که من شلوغ شده باشم توی زندگی‌ی متأهلی و بشور و بساب و بی‌خیال وبلاگ‌نویسی شده باشم. تا دل‌اتان بخواهد شلوغ شده‌ام و درگیر بشور و بساب و چی بپزم برای شام و ناهار چی بخوریم و صبحانه؟ کیک بپزم آقامون در عرض یک ساعت ناپدیدش کند آن هم…Continue reading خانه‌ی کوچک خوشبختی‌ی «ما»