هم اتاقهای تو در تو [که هر کدام دو تا در داشتند] و آن شبهای تاریکی و نور ضعیف
و پتپتِ چراغ گردسوزشان برای کاشت و داشتِ بذر ترس در وجودم کفایت میکردند.
بدترین قسمتش، دستشویی و حمام رفتن بود. خصوصاً شبها، دستشویی رفتن برایم
بزرگترین ترس و دلهره بود، چون باید از خانه، از مأمن دور میشدم. باید میرفتم
حیاط. حیاط پُر از باغچه و درخت و بوته که بلدند چطور در تاریکی خشنتر و ترسناکتر
شوند. شاید برای همین بود که اولین خواب ترسناکم را، در همان محیط دیدم. موجود
سیاهپوش با روبند سفید که فقط دو تا گردی سیاه سیاه به جای چشم داشت. گردیهای
اندازهی نعلبکی. بعد از بالای سقف دستشویی پرید جلوی من. آنقدر ترسیده بودم که
حتی روزها جرأت نداشتم تنهایی بروم حیاط.
ترس من به تاریکی ختم نمیشد. از سر و
صدای بلند و داد و بیداد هم میترسیدم. یعنی حتی اگر داخل ماشین بودم و دو سه نفر
توی پیادهروی آن دستِ خیابان با هم گلاویز میشدند و صداشان را بالا میبردند من
قالب تهی میکردم. برای همین وقتی مخاطبم صدایش را بلند میکرد من عملاً هیچ کاری
از دستم برنمیآمد جز اینکه ساکت تماشایش کنم. این مسئله دو حالت پیش رو داشت: یا
این سکوت، ادب تلقی میشد و عزیز میشدم و یا اینکه حقی از من ضایع میشد.
از برخی فیلمهای ترسناک هم آن اوایل که
نمیدانستم در پشتِ صحنهها چه میگذرد، خیلی میترسیدم ولی از سر لجبازی مینشستم
و تا نیمههای شب تماشا میکردم و بعد از ترس نفسم بند میآمد و میخزیدم بین
بازوهای مادر. همیشه نفسِ گرم مادر، دستهاش نیروی خللناپذیری بودند برای قوتِ
قلبم …
چرا اینها را نوشتم؟ چون دو روز پیش من
تا سر حد مرگ ترسیده بودم. چون این همسایه طبقهی پایین ما، توهم برش داشته بود که
یک بابایی دوربین مخفی کار گذاشته است توی خانهاش تا از او اخاذی کند! بعد تازه
به ما شک کرده است! به عنوان همکارانِ این موجودِ اخاذ! یک بار صبح زود آمده بود
در خانه، که خوب من خواب بودم و نگو خیلی پشتِ در بوده و هی در میزده است و من
فکر میکردم دارم خواب میبینم. بعد هم گفتم بهش که آقامون منزل نیستند، برو شب
بیا! که رفتند و دیگر نیامدند! [لابد خیال کرده من مشغول فیلمبرداری هستم از خانهاش!
که دیر جواب دادهام!] بعد هم پریروز عصر آمد. امیر تازه رفته بود بیرون برای
خرید. من داشتم با روانسازی ترجمهام سر و کله میزدم که زد به در. گفتم آقامون
منزل نیست الآن برمیگردند اگر صبر کنید. همین که این را گفتم با لگدی مشتی چیزی
کوبید به در! طوری که درِ چوبی یک چند سانتیمتری شکم داد! من؟ داشتم سکته میکردم.
داشت فحش میداد که مسخرهاش کردهایم! داشتم زنگ میزدم به امیر که بیا این مردک
دیوانه شده است. شنیدم میگوید به افسانه بگو بیاید بیرووووون! [دقیقاً اینطوری]
گفتم افسانه نداریم ما! بلند شدم رفتم مانتو و شلوار و روسری پوشیدم که امیر رسید.
صدایش را که شنیدم آرام گرفتم. امیر پرسید چرا کوبیده است به در که یک لحظه سکوت
بود و بعد یکهو صدای برخورد تن به تن شنیدم. ترسیدم یارو با امیر دست به یقه شده
باشد، سریع در را باز کردم که دیدم مردک با پیراهن یقه چاکِ قرمز و شلوارک پا
برهنه دوید سمتِ طبقهی بالایی ما. امیر هنوز آرام [الهی قربونِ آرامشش برم] با
آقاهه حرف میزد که به من گفت برو زنگ بزن صد و ده. پاهام میلرزیدند و دهانم خشک
شده بود. زنگ زدم به ۱۱۰، گفت آدرس بده، نمیدانم از کجا اینقدر خوب آدرس یادم
بود! گفت الآن میآییم. وقتی رسیدم جلوی در مردک داشت به امیر میگفت یک مردی به
اسم کامبیز هر روز ساعتِ شش و نیم میرود بیرون! با یک کیفِ چرم قهوهای! امیر گفت
کیفِ قهوهای که مال من است. بعد از من خواست کیفش را برایش ببرم. بعد گفت افسانه
رفت خانهی شما! خودم دیدم! امیر گفت ما افسانه نداریم. گفت افسانه نمیدانم چی،
متولد کِی، صادره از اصفهان! که پلیس ۱۱۰ رسید. بعد آقا پلیس مهربان با آقاهه دعوا
کرد و بهش گفت حتی اگر افسانه رفته باشد منزل اینها حق نداری درشان را بزنی! باید
زنگ بزنی پلیس! بعد مردک گفت افسانه زن صیغهایش بوده که دارد ازش اخاذی میکند و
ما باهاش همدست هستیم! من؟ داشتم پرپر میشدم از ترس! آقا پلیسه گفت اگر یکبار
دیگر برود دم در خانهی ما و ما با ۱۱۰ تماس بگیریم نمیآیند بپرسند چه خبر است،
دیگر کت بسته میبرندش هلفدونی![درست نوشتم؟] گفت من از اینها شکایت دارم آقا!
دیروز صبح یک نفر از خانهی آنها با سرعت رفت بیرون سوار موتور شد!!! آقای پلیس
گفت به تو چه؟! امیر داشت پلهها را میآمد بالا. مردک داشت چرت و پرت میگفت
همچنان! آمدیم داخل. در را هنوز نبسته بودیم که پلیسها رفتند و بعد مردک در خانهاش
را بست و بعد دوباره باز کرد و آمد بالا که میخواهم خانهاتان را ببینم!!! بعد
آمد خانهی ما را حتی بالکن و دستشویی را دید. دستش را هم گرفته بود به صورتش که
یعنی من خیلی مردمدارم و نگاه به ناموس مردم نمیکنم!(+)
بعد؟ هیچی. زدم زیر گریه و نفسم بند آمده
بود و دستهام یخ بودند و پاهام گرفته بودند و تمام سلولهای بدنم جیغ میزدند
«استرس استرس!» …
خوب که چی؟ هیچی. الآن هر تقّی به توقی
میخورد من دلم هرّی میریزد پایین! پاهام میلرزد و میدَوم سمت در که بیبنم کی
پُشت در هست. فدای آقامون بشوم که همان شب رفت چشمی و زنجیر پشتِ در خرید نصب کرد
که وقتی نیست من امنیت داشته باشم. ولی ترس که اینطور چیزها سرش نمی شود. میشود؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* باور نمیکردم پلیس اینقدر سریع برسد.
ممنون آقای ۱۱۰! [گل]
** ممنون از فائزه و آرام و میرا … من بد
نیستم … خوب میشوم حتماً.