تعذیه

یک سال گذشت پدر … به همین راحتی یک سال گذشت!

(پدر ایستاده در دوردست تر از من…باغهای هربری-لیقوان-۱۳فروردین۱۳۷۷)

 

 انگار نه انگار که این همه سال با هم بودنمان مثل یک رویای نبوده و نبایسته هنوز جلوی چشمهای ناباورم می نشینی کنار حوض روی صندلی که حالا من می نشینم رویش زیر چتر گسترده تاک پیر! … آخ پدر چه با شتاب رفتی …

و روزی مثل این روز بود که برایتان نوشتم« سوسن یتیم شد!!!» … یک سال گذشت به همین راحتی … با تمام پنج شنبه های گرم و سردی که با مریمهای آویخته از بازوانم دور سنگ سیاهش رقصیده ام …

شعری را که همواره ورد زبانش بود کنده اند روی سنگش … سنگ سیاهش که هیچ وقت سیاه نمی پوشید حتی محرم … همه محرمهایی که می گفت: «دروغ می گویند اینها … حسین این طوری شهید نشد … بیایید برایتان بگویم آنچه را که هرگز نخواهید شنید از کسی … »وقتی رفت هیچکدام مان سیاه نداشتیم بپوشیم … یادم هست … و به همین راحتی یک سال گذشت …
چقدر زود جای خالی ات محو می شود پدر … تختت را برداشتند … لباسهایت را بخشیدند … عکسهایت تقسیم شد … شعرهایت … شعرهایت … مزاح هایت … تلخی هایت … عصبانی شدن هایت … آخ پدر به همین راحتی یک سال گذشت؟؟؟

 

صدایم می کردی تندی می کردم که «بعله؟؟؟؟» … می گفتی:« بشین گریه کن ببینم بلدی من مردم برام گریه کنی؛ بابا بابا صدام کنی؟؟؟» … تندی ام برای این بود که می دانستم این را خواهی گفت و من دلم نمی خواست این را بگویی … و می گفتی…بابا وقتی رفتی عصر بود … حوالی پنج عصر نزدیکیهای اذان … و من تا به حال یادم نبود آن طور داد کشیده باشم … سرت داد کشیده باشم … سرت داد می کشیدم:«بابا … بابا … بابا !!!» …

 

می دانم که هیچوقت نبوسیدمت … نمی بوسیدمت … شرم بود یا غرور یا مثل بچگی هایم از تیغهای صورتت، نمی بوسیدمت … ترسیدم نتوانم دیگر ببوسمت … بابا وقتی چشمهایت را بسته بودی بوسیدمت … تو که زود جواب می دادی چرا آن همه صدایت کردم چشمهایت را باز نکردی؟؟؟ … پدر … پدر … پدر …

 

شبهای بلند زمستان یادت هست بابا؟ دور چراغ گردسوز قدیمی وقتی برق قطع می شد مامان ملافه پهن می کرد و جمع می شدیم دورش با برادرها و تخمه و آجیل می خوردیم و من بُهت می زدم از آن همه داستانی که_ تنها تو بلد بودی_ همواره تازگی داشت برایم … قصه هایی که هیچوقت  هیچ کجای دیگری نمی شنومشان … خستگی مان را با گلستان و شاهنامه می آمیختی … حیدربابا می خواندی … از آن مرد عامی که می رود پیش پادشاه …

چقدر دلم می خواهد برای یکبار دیگر هم که شده برایم تعریفش کنی … آنوقت من از خنده جیشم بگیرد و از ترس تاریکی نتوانم بروم دستشویی … یادت هست؟؟؟ … دلم برای چشمهای به گود نشسته ات تنگ است پدر … برای دندانهای مصنوعی ات … که یکبار کرده بودم توی دهانم! … برای صدای بلند تکبیرهایت پدر … نمازهایت … می خواهی برایت قرآن بخوانم؟؟؟

 

به همین راحتی یک سال گذشت … باور کنم یا نه یک سال گذشت … حالا این چشمهای خیس و بغضی که هوای ترکیدنش را از ترس اندوههای مادر فرو می خورم نمی گذارند بنویسم برایت که: «نه! آنقدر هم راحت نبود گذشتنت … پدر!!!»
و همان موقع بود که “هرجایی” هایم تمام شد!!! …

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

… سکوت زخم مرا تیر می کشد …

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.