ام‌اس آمده بود …

« نمی دانی چه سخت است، کنار آمدن با دردی که چون ریشه‌ نهالی، چونان پنجه‌های عشقه‌ای در تن‌م، وجودم، در روحم پراکنده می‌شود … چقدر تلخ است آرمیدن میان دستان مرگ، بی آنکه پذیرایت باشد … تو خوب من! چگونه الهه‌ مرگ را فراخواندی که در آغوش‌ت کشید؟! من در مانده‌ام از این‌همه تحمل … »*

دکتر جوانی که توی اتاق کوچکی نشسته بود، بدون این‌که نگاهم کند، حتی برای لحظه‌ای، معرفی‌نامه‌ دکتر مبصری و جواب‌های نوارچشمی و ام.آر.آی را از دستم گرفت. داروها را همراه آمپول‌ها گذاشتم روی میزش، کمی با کاغذها ور رفت و بعد داروهایم را ورانداز کرد:« از اینا استفاده کردی؟! »، گفت بگذارم‌شان کنار، گفت برایم سه‌تا آمپول نوشته است، دو روز در میان تزریق کنم و بعد برگردم پیش‌ش، برادرم اخم کرده بود، رفتار خونسرد دکتر برایم توهین‌آمیز می‌نمود، مثل یک تکه، یک تکه چی؟! گفت دوباره بروم ام.آر.آی … برای مغز …

توی بیمارستان، درخواست مرخصی استعلاجی که رفت روی بولتن دفتر پرستاری، همه خبردار شدند. کسی باور نمی‌کرد، همکاران مدام اصرار می‌کردند که به دکترهای پیشنهادی آن‌ها هم مراجعه کنم، می‌گفتند ممکن نیست تو ام.اس گرفته باشی … آره، ممکن نبود. یکی انرژی‌درمانی را سفارش می‌کرد، یکی دکتر نمی‌دانم کی را … برادرم گفت که این دکتر جوان چیزی سرش نمی‌شود، برویم تهران … رفتیم تهران …

ماه رمضان بود، گمان‌م آذرماه … تهران نم‌دار بود و خنک، هنوز سرما نبود، پاییز گرمی بود آن سال … کنار تختی که خوابیده بودم، پنجره‌ی کوچکی بود رو به کوچه‌‌ی باریکی که نفس‌نفس زدن دخترکی که پاکت شیری را هن‌وهن می‌کشید تا در خانه‌شان، آن انتهای تنگ کوچه، را هم، می‌شنیدم … پنجره، میله‌ داشت و نمی‌شد از بین میله‌ها سرم را بیرون ببرم، صدایش کنم … بگویم که نگران باش دخترک .. نگران باش … بعدازظهر رفتیم پیش دکتر نجاران. میان‌سال بود و لاغر با بینی باریکی که نمی‌دانستم چطور هوا را می‌کشید تو، مدارک را نگاهی انداخت و بعد معاینه‌ای کرد … مفصل‌تر از دکترهای قبلی، بالای سرم ایستاده بود و حتی شکم‌م را هم معاینه کرد، سرش را تکان داد و مستأصل نگاهم کرد:« تو اینجا چیکار می‌کنی؟! تو باید الان بستری شده باشی!! … »، همسر برادرم پریشان نگاهم کرد، گریه کردنی در کار نبود، چشم‌هایم آنقدر گریه کرده بودند که خواسته یا ناخواسته، قطره‌های درشت و ترد روی گونه‌هایم رها می‌شدند. حالا دیگر گریه کردنم مهم نبود، … دستوراتی نوشت روی نسخه‌ای و داد دستم … « باید زود بستریش کنین خانوم! » … لب‌های همسر برادرم می‌لرزیدند …

لجبازی کردم، رفتم ام.آر.آی … این‌بار برادرم هم ‌آمد، مرد درشت قامتی که توی طاق در ایستاده بود، پرسید:« دکترت کیه؟! »، داشتم به چی فکر می‌کردم که پرسید؟! دکترم؟! اسم عجیبی داشت، نمی‌توانستم بگویم‌ش … دهانم را باز کردم، یادم رفت، نگاه‌ش کردم، گفت:« دکتر آیرملو؟ »، بهتر از من هجی‌اش می‌کرد، آره، با من حرف می‌زد، از کارم، سن‌م، … حوصله نداشتم جواب بدهم، چشم‌هایم دیگر قدرت نگاه کردن به هیچ چشمی را نداشت … مرا توی حفره‌ سفید و تاریک و خنک رها کرد و رفت پشت شیشه‌ها …

بی‌سروصدا، جواب ام.آر.آی را گرفتم، آمپول‌هایی که داده بود، حالم را خیلی بهتر کرده بود، یک نوع احساس خوب، اعتمادی عجیب به آن صورت سرد و خشک مرا کشید به مطب‌ش … چیزی توی ام.آر.ای دوم نشان نمی‌داد. خوب بود … آرامش عجیب آن صورت … وقتی در جواب برادرم که پرسید من چه‌ام شده است با آسودگی خیال غریب گفت:« چیزی نیست … یه چیزی مثل سرماخوردگیه … »، با شیطنت لبخندی زدم، آره! همین بود … سرش را تکان نمی‌داد، هیچ‌وقت نمی‌گفت که کارم تمام شده است، هیچ‌وقت از آینده‌ای که در پیش بود نمی‌ترساند، لبخندهایی که می‌زد، وقتی گله می‌کردم که خسته شده‌ام از این‌همه دارو خوردن، وقتی گفت این که چیزی نیست! من هم دارو می‌خورم!!، بی‌اعتنایی‌اش نسبت به بیماری من، وحشتی که آرام‌آرام در من می‌کشت … آره دکتر!! چیزی نیست … « دیروز به صورت خم شده روی پرونده‌ام، که با وسواس گفته‌هایم را و یافته‌هایش را می‌نگاشت نگاه کردم، تنها لحظه‌ای کوتاه و در میان آن چشم‌های برآمده‌ی سیاه و بینی منحصر به فرد و لب‌هایی که به سختی، گویا لفاف دندان‌های درشت و سفید بودند، در جستجوی علتی بودم برای مهری که وادارم می‌کند او را دوست بدارم … در تردید شدم!! » **

دیگر صبح‌هایی که نبودم، رضا کم‌کم فراموش‌م می‌کرد، خودم انتخاب‌ش کرده بودم و خودم کنارش گذاشتم … سنگ‌دلی نبود، اگر می‌گفتم می‌رفت، می‌دانستم که می‌رفت، این رفتن او برایم سخت‌تر بود … من می‌رفتم برایم قابل تحمل‌تر بود … کافی بود نباشم، مرا نبیند، جواب‌ش را ندهم … بگویم مثل توی فیلم‌ها، که ما به درد هم نمی‌خوریم … فیلم « ماهی‌ها در خاک می‌میرند! »، خیلی طول کشید. با خودم جنگیدم … با مهری که نمی‌خواستم از دست‌ش بدهم، اما رضا باید می‌رفت: « … گاهی که از دیدارت، هیجان‌زده به دامن عشق می‌خزم و در لذتی مطبوع دست و پا می زنم، ناگهان زخمی کهنه و چرکین به دردم می‌آورد، … از ترس تهوعی که به تو از دیدن این زخم دست خواهد داد، می‌ترسم و مهرت را در تردید اسیر می‌سازم، از اسارتی پرلذت ـ شاید ـ در پنجه‌ مهرت، می‌گریزم … دوستت دارم اما، در برابر چنین دردهای انباشته‌ای، طاقت از دست می‌دهم، و بی آن‌که بخواهم درهای دل شکسته و خاموشم را به روی مهربانی‌های ناب و مکررت می‌بندم، آخ! نمی‌دانی چه درد می‌کشم …
و خاموشی لبانت، و غرور چهره‌ات، خشکی حرکاتت، گرمی مهری را که گمان‌ش می‌بردم به سردی می‌کشاند، … سردم می‌شود، و بدنم فسرده … دلگیر می‌نشینم، به رفتن‌ت دلم می‌شکند و ناباورانه از دست رفتن تو را تنها تماشا می‌کنم، … دستانم می‌لرزند، چه بیتابم آن لحظاتی که دلم می‌تپید که مبادا همین‌جا رهایم کنی؟! چشم می‌دوزم به قامتی که برخواهد خاست، و چون برمی خیزد، چشم فرومی‌بندم و گوش می‌سپارم به صدای قدم‌هایی که از من دورت می‌کنند، و چون دور شدی، و صدایی نیامد، دست می‌کشم و لب می‌گزم … کاش مجال فریادی بود … »

دیگر نمی‌توانم! کسانی‌که می‌دانند، نمی‌خواهند از آن حرف بزنم، نمی‌خواهند بشنوند، دوست ندارند باور کنند این دختری که می‌خندد و صدای خنده‌هایش،  شوری به محیط پیرامونش پراکنده می‌کند، بیمار است … چه کسی باورش می‌شود صاحب این صدای پرانرژی بیمار باشد؟! گیرم که صدایش گرفته باشد و خش‌ داشته باشد حتی! این‌که دلیل نمی‌شود! … نمی‌خواهم هم که کسانی که نمی‌دانند بدانند، آن اوایل می‌ترسیدم کسی بفهمد، نمی‌خواستم در موردش حرف بزنم، پنهان‌ش می‌کردم … پنهان می‌شدم، ساعت‌های خروجم را از منزل طوری تنظیم می‌کردم که مجبور نباشم با بچه‌ها هم‌قدم شوم، دلم نمی‌خواست سوال و جوابم کنند که این ام.اس چی هست؟! و وقتی توضیح دادم نگاهم کنند که یعنی:« گرفتی ما رو؟! »، نه! وقتی نمی‌توانستم برای پنهان کردن بیماری‌ام، پا به پای‌شان راه بروم، بهتر بود همراه‌شان نشوم …

محیط کارم برای‌م رقت‌انگیز شده بود، کنار آمدن با نگاه‌های کسانی‌که چیزی از ام.اس نمی‌دانستند، از کار کردن پیش کسانی‌که از همه ی زیروبم‌های آن، خبردارند، اما نمی‌خواهند و نمی‌فهمندت، آسان‌تر است … من، با پیش‌ترها متفاوت بودم، سرعت‌م کم شده بود، چه می‌خواستم و چه نه، این حقیقت تلخی بود که باید می‌پذبرفتم، من باید خودم را با محیط وفق می‌‌دادم نه محیط با من، وقتی حتی نمی‌تواستم خودم را به سرویس یا اتوبوس برسانم، باید وسیله‌ دیگری پیدا می‌کردم، و هر چه زمان می‌گذشت، ارتباط‌م با محیط کمتر و کمتر می‌شد، و هر چه ارتباطم محدودتر می‌شد، از فعالیت‌هایم کاسته می‌شد … دیوارها بلندتر و بلندتر می‌شدند، و من تنهاتر … محیط کارم، برداشت دیگری از سوسن جعفری داشت، من کسی نبودم که بشود به این راحتی از کند شدن و بی‌احتیاطی‌ها و حواس‌پرتی‌هایش، از غیبت‌هایش چشم‌پوشی کرد … مجبور بودم بیشتر از قبل تلاش کنم، برای اینکه کارم را از دست ندهم، تا مجبور نشوم هزینه‌ سنگین درمانم را به کسی تحمیل کنم، باید بیشتر از خودم مایه می‌گذاشتم، من باید می‌دویدم، نباید انتظار می‌داشتم که دیگران به‌خاطر من آهسته‌تر راه بروند … سخت بود مارتین … خیلی سخت بود، … مسئول‌مان، اوایل، با محول کردن کارهای سبک‌تر، کمک‌م می‌کرد تا با بیماری و مشکلات‌ش کنار بیایم، برای خودم هم سخت بود، ناراحتم می‌کرد، ‌دوست نداشتم کنار گذاشته شوم، دلم می‌خواست هنوز هم، از من تعریف کنند، دلم نمی خواست فراموش بشوم یا کسی با ترحم یا ناباوری نگاهم کند، … در انتها، مسئول‌مان، صندلی‌اش را می‌کشد می‌آورد کنار من و آرام توی گوشم زمزمه می‌کند:« سوسن جان می‌بخشی اما، بچه‌ها اعتراض کردند که چرا تو توی اتاق‌های شلوغ‌تر کار نمی‌کنی … باور کن … »، نگاه‌ش می‌کنم، مهم نبود، باور می‌کردم … خیلی سعی کرد تا هفته‌های اول، بتوانم با وضعیت جدید خودم را وفق بدهم. چاره‌ای هم نداشت … بچه‌ها هم حق داشتند … باور می‌کنم! حتی باور می‌کنم که بچه‌ها، از من انتظار دارند، که کمک‌شان کنم، که وقتی آن‌ها مریض دارند و کار من تمام شده‌است، مبادا نشسته باشم … آره … باور می‌کنم: « روزها چشم‌انتظار شب می‌مانم، و تسلسل پایان‌ناپذیر نفس‌هایم را شاهدم … هیچ‌کس باور نمی‌کند، که من تا کجا در درد و رنجی موّاج به سر می‌برم، در هر قدمی که برمی‌دارم و هر تکانی که به بازوانم می‌دهم چقدر زجر می‌کشم، با هر که از درد می‌گویم، ازاین درد پنهانی که پیرم می‌کند، می‌خندد و می‌گوید به تو نمی‌آید مریض باشی، « خودت را لوس نکن!! »، « به خودت تلقین می‌کنی … تو که چیزیت نیست! »، این حرف‌های تکراری رنجم را افزون می‌کند … » ***

خیلی به خودم سخت گرفتم … یادم هست که یک‌بار پرستاری که از بخش دیگری به اتاق عمل آمده بود و شنیده بود من ام.اس دارم، ناباورانه، از رفتارهای یکی از اقوام‌ش ـ که ام.اسی بود ـ حرف می‌زد که حتی برای آورد لیوان آب‌ش هم بلند نمی‌شود، باورش نمی‌شد که من اعتراضی نمی‌کنم، از اینکه چرا من ماهی یک‌بار نمی‌روم مرخصی استعلاجی و اینکه کار من از همه سنگین‌تر است، اینکه زیادی به خودم سخت می‌گیرم و وقتی دیگران از کارشان می‌زنند تا استراحت کنند، من از استراحت‌م می‌زنم تا کار کنم، نمی دانستم چه جوابی بدهم، مانده بودم که حق با کیست؟! من عادت به تنبلی نداشتم، از اینکه با این حساسیتی که ایجاد شده بود، گمان بشود که من کم‌کاری می‌کنم، می‌ترسیدم. در مورد بیماران هم نمی توانستم کوتاهی کنم … نمی‌‌دانستم کدام یک درست‌کارتریم … من که خودم را عذاب می‌‌دادم یا آن‌ها؟!

*****

شادی قشنگ می‌گوید، وقتی می‌فهمد ام.اس حسود زشت روست، یک‌وقت‌هایی نیشش را فرو می‌کند که توی عمیق‌ترین لذت‌ها فرو رفته‌ای، نمی‌گذارد برای لحظه‌ای فراموشش کنی … ممکن نیست فراموشش کنی … چون بی‌رحمانه در زندگی‌ات حضور دارد … بی‌رحمانه زندگی‌ات را به‌هم می‌زند … شادی‌هایت را می‌گیرد …

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* چهارشنبه چهاردهم آذر۸۰
** سه‌شنبه هفتم اسفند۸۰
*** یک‌شنبه نهم دیماه ۸۰

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.