من فقط عاشق این‌ام …

بوم را می‌گذارم روی میز، با رنگ‌هایی که گولّه‌گولّه ریخته‌ام روی مستطیل شیشه‌ای روی زانوهایم. دختر سرش را خم کرده است و آن انحنای چشمگیر گردن و شانه‌ها و بازوی آسوده‌ای که افتاده است کنارش. تماشایش می‌کنم. نگاه‌اش می‌کنم. هوا هُرم دارد. انگار که گولّه‌گولّه گرما ریخته باشی روی مستطیل گنده آبی رنگی. شفاف. حرکت می‌کند، چرخ می‌خورند و یک‌هو، یکی‌شان برخورد می‌کند با شانه‌ات، با سینه‌ات. با چشم‌هایت. چشم‌هایم خیس است. دختر پشت خیسی گُم می‌شود.

دل‌م سفر می‌خواهد. دل‌م ساحل شنی می‌خواهد و عمارتی در قوس شیبدارش. سفید. با پنجره‌هایی به سمت دریا. دل‌م «همزاد» می‌خواهد. دل‌م حتی جنگل می‌خواهد:انبوه شلوغ و همهمه‌ی دلهره‌آور آواز برگ‌ها و خزه‌ها. بوی نا. بوی سبز. بوی نشاط‌آوری که با هر نفست بدهی تو. زنده شوی. جان بگیری. دلم یک بغل درخت می‌خواهد. خنک باشد و خیس باشد و بشود نبضش را از حدفاصل آوندهایش بیرون کشید. سینه‌ام را بچسبانم به تنه‌ای که آسوده، معلق مانده است در ملکوتی منجمد. دلم حتی کوه می‌خواهد. دلم حتی صندلی‌های قرمز رنگ با روکش‌های سفید گلدوزی‌شده‌ اتوبوس‌های بنز قدیمی می‌خواهد و بوی چرب و تهوع‌آور دست‌های شاگرد راننده‌ای که اسکناس‌های نمور را توی مشتش می‌گیرد. و تماشای دنیا از پشت شیشه‌هایی که انگار هرگز تمیز نبوده‌اند. شیشه نبوده‌اند. در چک و چک شکستن تخمه، پی‌درپی، صحبت آرام و عاشقانه‌ زنی که روی پشتی‌ صندلی‌ات خم شده است و قربان صدقه‌ همسرش [مجید] می‌رود. دل‌ت شب‌های لق و لوق قطار می‌خواهد. تماشای کش و قوس دُم ِ قطار در اریب دره‌ها. دست تکان دادن برای غریبه‌های پشت دیوارهای بتنی، پراکنده در کوچه‌های هندسی‌ خاکستری. و یا بسم‌الله گفتن زیر لب، وقت بلند شدن هواپیما. ترسی که خورد می‌شود و پخش می‌شود در جانت. با لبخندی به خدا. با لبخند خدا.

دل‌م سنگینی‌ خنک و جانکاه تپه‌ای را می‌خواهد رو به نشست‌گاه خورشید. لابه‌لای خودروهای وحشی. بوی تبدار و مرتعشی که سفید و رگه‌دار پخش می‌شود در دشت. دل‌م تکیه می‌خواهد به سینه‌ات. دست‌هایی دور تنم. درختی آبستن منفصل از حیات. دل‌م گرمای قلبی را می‌خواهد جوشنده در غم و اندوه می‌خواهد رقصنده در اشک. دل‌م انعکاس شب می‌خواهد در چشم‌های تو. و حنجره‌ای برای تماشای دل‌واره‌هایی از بودن. آروزهایی برای برآوردن. دل‌م بلندایی می‌خواهد، در شیبش نشسته باشم. تکیه داده باشم به سینه‌ات. دست‌هایم را فشرده باشم در میان بازوانت. گرم. آرام در گوشم زمزمه کنی: «دوستت دارم.»

و زندگی متوقف شود.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* دخترک به من که می‌رسد برمی‌گردد سمت والدینش که دارند می‌آیند، فریاد می‌زند: مامان پیر نیست ها!

سرگرمی‌ام شده است این چشم‌های کنجکاوی که از ارتفاع شصت هفتاد سانتی‌متری زل می‌زنند به عصای سیاه رنگم و به دست‌م و بعد به صورتم و لبخندی که می‌زنم تا گونه‌هایشان گُل بیاندازد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.