چانهام را تکیه داده بودم به کمرِ عصا. زن نمیدانست بچه را نگهدارد توی بغلش یا کبف سامسونتِ پُر از مدارک را که دهان باز کرده بود و ول میشد از دستش تا میآمد بچه را تکیه بدهد به صندلی، کنترل کند. دکتری که روبروی من نشسته بود صدایش بلند شد به منشی جلسه که بلند شو کمک کن به خانم. دختر خم شد مدارک را در بیاورد. باز صدای بلند شده، بلندتر شد که تو بچه را نگهدار! شنلِ بافتنی تنش بود. لق و شُل بود. زن مرتب کاغذها را میچید جلوی دو تا دکتر دیگر که نشسته بودند پشتِ یک میز. نمیدانستم دلم بسوزد به حال بچه، مادر یا به آن منشی که معلوم بود تازهکار است. دلم گرفته بود و خدا را شکر میکردم. هر چه باشد هنوز رو پاهای خودم راه میروم. قدرتش را دارم تنهایی بروم جایی. کاغذش را امضا و مهر کردند. بعد مردی که فارسی صحبت میکرد و برخلاف اکثریت که آمده بودند تا عذری که برای کار نکردن تراشیده بودند را موجه کنند، اعتراض داشت که میگویند مریضی نمیخواهیمت. همان دکتر جوانی که رفلکس زانوهایم را چک کرد و کشید به کف هر جفتِ پاهام و مثل بار قبل، گفت که من ام.اس ندارم، ازش خواست بشین و پاشو کند. موقع بلند شدنِ دوم، داشت میافتاد. هنوز او را مرخص نکرده بودند که نامهام را دادند دستم. نمیدانم چرا مرا نشاندند توی اتاق و نگفتند بروم بیرون منتظر جواب بمانم. دو تا دکتر مسنتر، خیلی هوایم را داشتند. آن یکی، جوانتره نه. میگفت ترانس نمیدانم چیچی داری. ام.اس نیست. دومی که پشتِ همان میز نشسته بود گفت احتمالاً در نخاعش باید باشد. گفتم بله. گفت در آخرین ام.آر.آی، یک مورد جزئی هست در مغزش. پچ پچ نکردند، ولی دکتر جوانتر، هی زیر لب میگفت:«ام.اس نیست!» حال نداشتم. نه حتی مثل دو سال پیش که همینها بودند و همین را گفته بودند و بعد پارسال دو ماه بستری شدم. دلم میخواست بگویم خدا از دهانتان بشنود جناب! میشود آدرس مطبتان را بدهید چند نسخه هم از شما دارو بخورم؟ خدا را چه دیدید! شاید دستتان شفا بود. نگفتم. حالاش را نداشتم. شاید دفعهی بعدی بگویم.
مادر هم باهام آمده بود. پیاده تا سرِ خیابان رفتیم. مرد نگهبان، درِ اصلی را آمد باز کرد، گفت نپیچید به سمتِ کوچهای که درِ فرعی کار گذاشته بودند و مردم از آنجا آمد و رفت میکردند. دعا هم کرد. مادر جواب داد. من فقط تشکر کردم که آمد در را باز کرد برای ما. مثلِ دو سالِ پیش، تک و توکی ماشین رد میشد. تاکسی نه. آرام رفتیم آن طرف خیابان، یک ماشینی گرفتیم و رفتیم خانه. تسبیح هی زنگ میزد که خاله پس کِی مرخصم میکنند. بیحال بودم. خسته شاید از آن همه پله، راه … نگاه. گفتم عجله نکن. رسیدیم خانه، صبحانهای خوردم و با خواهر و شوهرخواهرم رفتیم بیمارستان تا تسبیح را مرخص کنیم. جواب کمسیون را بدهم کارگزینی و جواب آزمایشم را بگیرم. رفتم بالا و پروندهاش را خودم آوردم پایین از بس سر منشی بخش جراحی شلوغ بود. در و دیوارها را نگاه میکردم، آخرین بار باشد شاید. آقای پورمحمد هم آمد و کمی صحبت کردیم. آرزو کرد موفق شوم. تسبیح را آوردیم خانه. سینه و شانهی راستش در حد مرگ درد داشت. هر چی توضیح میدادم بهخاطر روشِ جراحیاش است و نوع پوزیشنی که دادهاند بهاش، نمیفهمید. آرام نمیگرفت. حوصله که نداشتم. ساکت نشستم و تماشایش کردم که داد میزد و گریه میکرد. رنگ خواهرم پریده بود. زنگ زدم خانم شریفی که سر عملش بود، آرام گرفت تا صحبت کردم باهاش. یا هم ناپروکسن اثر کرده بود.
خسته بودم، نرفتم دکتر جواب آزمایش را بدهم دستور جدید بدهد. لابد میخواهد دوز متوتروکسات را زیاد کند. بهتر که حال نداشتم. گفتم فردایش میروم. فردایش بیشتر حال نداشتم. با علی رفتیم مبلهایی که پسندیده بودم را ببینیم. گفت عالی است. قرار شد خودش دنبالش باشد. از آنجا رفتیم لوسترفروشی که یک تکه از لوسترمان را نبسته بود و تحویل گرفتم. عصرش زنگ زدم به سیب که باهام میآیی برویم دکتر؟ گفت هی مهمان میآید و مادرش دست تنهاست. با سُستی و بیحالی لباس پوشیدم و راه افتادم. رانندهای آمده بود که بد میراند ماشین را. با همین ماشین هم رفته بودیم خلجان، مراسم خانم شاملی. بیچاره خانم شاملی. بهش فکر کردم. به این هم فکر کردم که به دکترم بگویم برود کشکش را بسابد با این تشخیصش! نه سال است مرا گذاشته سر کار! همینطور طلبکار حرف میزنم باهاش. که بخندیم کمی. بالای پلههای ورودی ساختمان، داروخانه را دیدم که بسته است. ساعت پنج و نیم بود یا بیشتر. جلوی آسانسور غلغله بود. خراب بود آسانسور طبقاتِ فرد. ایستادم تا با آن یکی بروم. شلوغ بود. بعد دکتر سلیمانپور آمد. دیگر مثل آن وقتها سبیل نداشت. از آن سبیلهای کلفت داشت وقتی رزیدنت بود. طرفدار تیم پاس هم بود. بعد قبل از عمل دور سرش باند میپیچاند و کلاه میگذاشت از بس که عرق میکرد. میگفت آخوند میشدم هم بهم میآمد ها. میگفتم با این سبیلها؟ خواستم سلام بدهم. زل زده بود بهم و بعد به عصایم. بگویم دکتر هنوز کاریکاتورتان را دارید؟ از پلهها رفت بالا. حال هم نداشتم البته. آن هم جلوی آن همه آدم. نوبتم شد، سوار شدم و طبقهی چهار پیاده شدم و یک طبقه از پلهها آمدم پایین، تا طبقهی سوم. در مطب بسته بود. تا بیست و پنجم مهر هم نبود. گفتم به درک. یکراست از پلهها آمدم پایین تا طبقهی دوم. سوار آسانسور شدم، پایین که رسیدم گفتند آن یکی آسانسور دارد کار میکند. از لابلای جمعیت رد شدم و یکبار هم کم مانده بود تعادلم را از دست بدهم. از پلهها آمدم پایین و تاکسی گرفتم. جلوی داروخانهای نگهداشت. داروخانه هم پله داشت ولی خلوت بود. داروهایم را گرفتم و آمدم بیرون. از روی جوی آب هم تنهایی رد شدم. توی راه دست بردم شال را مرتب کنم، دستم خورد به گردنبندم، انگار پاره شد که سبک شد گردنم. رشته را گرفتم کشیدم ریختم داخل کیسهی داروها. چندتایی ریخت روی صندلی و چندتایی هم پشتم، زیر لباسم. سرد بودند. هی ورجه میکردم از زیرم بکشم بیرون مهرههای سنگی را. گفتم الآن راننده فکر بد میکند، نشستم. تکیه دادم و زل زدم به چراغهای مغازهها، ماشینها، خانهها.
پیاده که شدم حواسم بود تا ریختند پایین جمعشان کنم. توی آن تاریکی، لای شن ریزههای کف کوچه. گفته بودم که کوچهامان را کندهاند. سه تایی را پیدا کردم. چاک میافتادند و با صدایشان پیدا میکردم. طاهره و خواهرش و دخترهاشان آمدند توی کوچه. طاهره داشت میرفت خانهاش. گفت دنبال چی میگردی؟ گفتم گردنبندم. [خیلی دوستاش دارم.] بعد من این خواهرش را از چهار پنج سال پیش که ازدواج کرده بود ندیده بودم. ایستادیم به صحبت. از هر دری. فقط میدانند مچ پایم اذیت میکند. از وقتی توی سوریه چندباری زمین خوردهام. همین را میدانند فقط.
اسم دکترها را دارم. هی وسوسه میشوم بروم مطبشان. بگویم سلام دکتر! آمدم چند نسخه از شما بگیرم. شاید دستتان شفا بود!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* از روی دستِ نگار … سبک سختی است ولی ها نگار!! (+)