از شوقِ نـ+نوشتن!

دستم به نوشتن نمی‌رود. بعد ذهنم پُر شده است از کلماتی که روزنه‌ای نمی‌یابند برای جاری شدن. ثروت عظیمِ زندگی‌ی من. دستم به نوشتن نمی‌رود. غصه که نباشد، غم که باد نکند میان حنجره، لابه‌لای سینه‌ها، فکر و ذکر که درگیر نباشد میان خیر و شر، واقعیت و اوهام، دستم به نوشتن نمی‌رود. فراموش نمی‌کنیم که بزرگترین رمان‌های دنیا، تراژدی‌هایی عمیق و جانفرسا بوده‌اند. که.

نه که بد باشد این شادمانی که از روزی که عاشق شدم (+)، در جانم، در روانم ریشه دوانیده است و لحظه‌هایم را لبریز کرده است از شیرینی. روشنی. اعتماد و اطمینانی خلل‌ناپذیر. خوشحالم که هستی و زندگی‌ام بوی زندگی گرفته است و توانمندی. اما نمی‌شود موقع شادمانی نوشت. یک حس غریب و معیوبِ بازدارنده‌ای انگار لجام می‌زند بر چموشِ کلمات. حسی که می‌گوید ننویس! نگو! منتشرش نکن! نگذار چشم هر نااهلی بیفتد بر زندگی‌ات، بر بودت‌، بر شادمانی‌های کودکانه و صادقانه‌ات. حسی که حتی نگفته و نشنیده، سُست می‌کند میلِ لجوجِ نوشتن را. با کلماتی از جنس ِ غم، اندوه و غصه‌های پیشین که بودند و نه که تمام شده باشند و مُرده باشند و نباشند که یکبار گفته‌ام یاد گرفته‌ام بگذارم لعنتی‌ها حضور داشته باشند و باشند جلوی چشم‌هایم، در حوزه‌ی شنیداری‌ام. بوشان را بشنوم. زندگی کنم باهاشان، آنقدر که عادت کنم، درست مثلِ رنگِ خاکستری‌ دیوار و آبی‌ آسمان و رنگِ نوکِ مدادها و بوی جوهر آبی‌ ماروی‌های درخشان. به بوی هوا. به رنگِ زمین. به حادثه‌ پاییز. و به تکرار ِ پی‌درپی‌ موسیقی‌ بدون کلامی که ساعت‌هاست گوش می‌دهی اما نمی‌شنوی‌اش.

نه که بد باشد غصه، اندوه و غم. باید باشند تا درک کنم فاصله‌ امسال را با سال‌های پیش، امروز را با روزهای پیش. باید باشند تا ببینم بی‌راهه‌ها را. اشتباهات را. لجاجت‌های کُشنده را. سرسختی‌ها. خودکُشی‌های ناشیانه‌ را. ولی بودنت، حضورت، آن آمدنِ یکباره‌ات به زندگی‌ام، به هنگام بود یا نه، بماند. نَفْس بودنت است که مهم است. این جانِ ارجمندی که بلندم می‌کند و می‌چرخاندم در فضای دایره‌وار بی‌تکراری که شوق و ترس و اعتماد و رهایی را می‌آفریند در بودن‌ام. که با حضورت، نقشِ عاطفه پُررنگ شده است بر دیوارهای خاکستری پیرامونی که تحمیل کرده بودم به چشم‌هایم. …

دستم به نوشتن نمی‌رود. انگار که صدایی بگوید: ننویس! نگو! منتشر نکن! نپراکن در فضای غیرقابل اعتمادی که چشم‌های نامحرم نااهل حسود زشت‌رویی کمین کرده‌اند به آختن. به زدن. به فرودآوردن. آزردن.

که بتول نجفی بگوید: بی‌خیال مگسان، تو خود شهدِ شیرینی …

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* رقصی بدین گونه دوّار؟ (+)

با تشکر از مهزیار عزیز.

** وای از جن‌نامه. پناه بر خدا، از جن‌نامه …

*** این روزها، خیابان نهم به انتها رسید … (+)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.