جیکوب: خداوندگار لاست؟

از آنجایی که یواش یواش دارم آماده می‌شوم بروم سر خانه و زندگی‌امان، کوچولو کوچولو جمع می‌کنم متعلقات را و هی فکر می‌کنم به اینکه آدمی‌زاد چرا اینقدر فکر «جمع کردن» است؟ جمع‌آوردنِ چیزهایی که یک کدامشان را هم نمی‌تواند با خودش ببرد آن یکی دنیا هم که نه، زیرِ خاک حتی!

دیروز نشسته بودم به مرتب کردن CD و  DVDها و فیلم‌های ندیده را می‌گذاشتم رو که چشمم افتاد به سر‌ی پنجم لاست که همین‌طوری فرت و فرت دیده بودم‌ش. ندیده بودم‌ش. حقیقت این است که می‌گذاشتم و مادر می‌نشست به تماشا و من گاهی زیر چشمی نگاهی می‌انداختم که مثلاً دارم لاست می‌بینم. برای همین دیروز نشستم به تماشای پنج قسمتِ سری‌ پنجم. که آن آخرها؛ چشمم به جمال بی‌مثالِ جیکوب هم روشن شد.

بعد هر چه فیلم پیش می‌رفت، این فکر در من قوت می‌گرفت که این «جیکوب» نمادی از «خدا» است. خدایی که در جزیره‌ای دوردست زندگی می‌کند. خدای تجسم‌یافته‌ای که برای جلب توجه کشتی‌ها، مجسمه‌ای عظیم بر ساحل جزیره‌اش برافراشته است و با مردمی که می‌آیند، غارت می‌کنند و به فساد می‌کشند، «تفریح» می‌کند. [پاسخ فرشتگان به خدا را که گفت آدم را خلق کرده است به خاطر دارید؟]

خانه‌ این خداگونه، زیر سایه‌ی یک مجسمه، یک «بت»(+) قرار دارد.

این خداگونه، همراهی دارد که «می‌خواهد او را بکشد»! [احیاناً آدم باید باشد، نمادی تمثیلی از آدم]

این خداگونه، در هر زمانی، در هر مکانی حاضر است، به هر زبانی تسلط بی‌نقص دارد.

او، بلاهایی سر این افراد می‌آورد که روزی به جزیره‌اش خواهد کشاند. آنها را «انتخاب» می‌کند. آنها را «تطمیع» می‌کند.

او، برای تمام رهبرانی که در جزیره‌اش انتخاب شده‌اند، «مشاوری» برگزیده است که «پیام‌آور»اش نیز هست. تنها کسی که او را دیده است و جای او را می‌شناسد. پیام‌های مکتوب او را به آنها [رهبران] می‌رساند. او دچار «سن» نمی‌شود. [روح‌القدوس]

 

در جایی، که جان‌لاک [نماد فلاسفه] توانسته است ریچارد [روح‌القدوس] را وادارد تا آنها را نزد جیکوب [خدا] ببرد، در مسیر، شیطان‌وار به وسوسه‌ بنجامین می‌پردازد. و با تلقینِ نفرت احتمالی که «باید» از چنین پروردگاری داشت، وادارش می‌کند به «کُشتن» جیکوب بی‌اندیشد:«تو سرطان گرفتی، دخترت را کشتند و با وجود خدماتی که برای جزیره انجام داده‌ای اخراجت کردند» به او می‌گوید چگونه سال‌ها از کسی اطاعت کرده است که «هرگز او را ندیده است».

جان‌لاک کسی است که ریچارد، از او اطاعت می‌کند با اینکه به او اعتماد ندارد. [جایگاهی که شیطان در ادبیات ملکوت مسیحی دارد]

ریچارد واردِ خانه‌ جیکوب در زیر سایه‌ مجسمه‌ای که تنها لنگه پایی از آن باقی‌ست [عرش] نمی‌شود. جان‌لاک با منظقِ «دارم شک می‌کنم که این قوانین را تو از خود ساخته‌ای» اجازه‌ بنجامین را نیز برای ورود به عرش می‌گیرد. در راه جان خنجری به بن می‌دهد تا کارِ جیکوب را یک‌سره کند.

جیکوب می‌گوید«بالاخره آمدی؟»

بنجامین با جیکوب که به او می‌گوید راه انتخاب دارد؛ که او را بکشد یا فرار کند، شروع به شمردن مسائلی می‌کند که جان‌لاک به او القا کرده است: چرا هرگز نگذاشتی ببینمت؟ ولی وقتی اون [جان‌لاک] خواست، با مردمی که مثل موسی دنبال خود کشانده است، اجازه دادی؟

او خدا را مجروح می‌کند و جان‌لاک او را در آتش می‌اندازد.

جیکوب در آخرین لحظات می‌گوید:« آنها دارند می‌آیند.»

در سویی دیگر؛ دکتر شپرد و دوستانش، با یادداشت‌هایی که از فارادی برجا مانده است [همیاری علم] می‌خواهند جلوی بروز «سرنوشت» را بگیرند. جنگِ میانِ علم و خرافات [دین شاید].

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* اینها فقط دریافت‌های شخصی‌‌ من است. نقل مطلب، با درج مأخذ نشانه  بلوغ ادبی‌ شماست.

** حالا حریص‌ترم برای دیدن سری‌ی ششم!

نکته‌ی کلیدی: روح‌القدوس با هر دو طرفِ جنگ همراهی می‌کند! تمامی رهبران همیشه با دروغ و تظاهر، وانمود کرده‌اند با جیکوب ارتباط واقعی داشته‌اند!

یک دیدگاه روی “جیکوب: خداوندگار لاست؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.