همیشه که همینطوری الله بختکی اتفاق نمیافتند. میشود گفت از پیش برآورد شدهاند.
«ملاقاتهای پُرمعنا» را میگویم. اصطلاح بهتری پیدا نکردم.
یک مدت کوتاهی است، یعنی دقیقاً از اردیبهشت امسال که موقع برگشتن به تبریز،
با سرویس ویژه سوار هواپیما شدم، دیگر عادت کردهام و به قول معروف تنبل حسن شدهام
و هی فرت و فرت تا از در سالن وارد میشوم آقایان و خانمهای محترم فرودگاه میآیند
جلو و کمک میکنند سریع از شوهر جانام جدا شوم و بروم کنار پیرمردها و پیرزنها
بنشینم منتظر بالابر تا بدون قبول زحمت بالارفتن از پلهها، سوار هواپیما بشوم!
[جانِ من متوجه شدید؟ یا باز هم توضیح بدهم؟!]
القصه. در این منتظر نشستنها گاهی با آدمهای ساده و صمیمی از طبقهی
کهنسالان برخورد میکنم که گاهی راهکارهای کاملاً عطاریآنه تجویز میکنند که به
شدت هم سودمند هستند و بیشتر مواقع با لطف زایدالوصفی لبخند میزنند و اینها. ولی
گهگاه از دستِ سرنوشت در میرود و با کسانی همسفر میشوم که وجودشان و حضورشان
خاموش ولی محکم و استوار است. بینقص است. لذتبخش است.
آن باری که دیر کرده بودیم و نشد بارم را تحویل بدهیم و بعد مجبور شدم خودم تا
داخل کابین بارم را حمل کنم، داخل کابین، یک زوجِ هندی میانسال بودند با دو مرد
ویلچیری و یک خانم پا به سن گذاشتهی رنگ پریدهای. یکی از مردان ویلچیرسوار، به
زحمت داشت روی کاغذ برای زوج هندی آدرس هتلهایی را در تبریز مینوشت. تکانهای
کابین آزار دهنده بود ولی تسلط مرد بر زبان انگلیسی و میل وافرش برای سودمند بودن،
او را به نوشتن مصر نشان میداد. مرد دوم، موهای سفید و هیکلی نحیف داشت. دستهایش
از ریخت و قوام افتاده بودند و سطل کوچک سفید رنگی که اغلب زنان خانهدار پس از
مصرف محتویاتاش دور میاندازندش، را میان دو انگشت شست [که عجیب کِش آمده بود] و
اشارهاش نگاه داشته بود و گهگاه به آرامی در آن تُف میکرد.
داخل هواپیما، از ایشان دور افتادم. میانِ دخترک حرّاف و مادر جوانی با کودک
بور و زشتاش که شدیداً مرا یاد پسر ناهید میانداخت نشسته بودم. ولی مردان ویلچیر
نشین، خصوصاً آنی که با زوج هندی گرم گرفته بود، مدام با مادر جوان که گویا طفلاش
چشم زوج را گرفته بود، در این خصوص سخن میگفت و مرد دیگر در ردیف جلوتر کنار دو
مرد جوانِ سالم نشسته بود. موقع پیاده شدن، ما چهارتن تنها ماندیم.
زوج هندی رفته بودند و مرد سفید موی از من پرسید مشکلات چیست؟ خودش مهندس بود
و از بالای ساختمان در دست احداثی سقوط کرده و نخاعاش لِه شده بود [از اصطلاحات
خودش استفاده میکنم] وقتی گفتم پرستار هستم، رو به زنِ مسن لاغر زردگون که فهمیدم
خواهرش است، گفت:«با هر کسی حرف میزنی تحصیلکرده است …» و سری تکان داد. «هر
کسی» در جملهاش، افراد معلول و ناتوان جسمی بود. مرد دیگر خودش را کشان کشان از
روی صندلیها به ما رساند. گفت مهم نیست عضوی را از دست دادهایم، مهم این است که
زندهایم. که باید بسازیم و زندگی کنیم. مرد اولی ادامه داد: من الان باید مُرده
بودم. ولی خواستم زنده بمانم و حالا با کمک واکر راه میروم و تنها مشکلام، بلع
هست که آزارم میدهد و اگر بهبود پیدا کنم از دستِ [نه از شرّ ِ] این [سطل ماست]
خلاص میشوم. نحیف بود و حرف زدن برایش به قدری سخت که بغض کردم. لبخند روی لبهایش
بود و مهربانی و عطوفت در چشمانِ ریز و مصمماش. مرد دیگر فوق لیسانسِ مدیریت بود.
آدمی که وادارت میکرد پایین تنهی ناتواناش را فراموش کنی و برای دیدناش، سرت
را بالا بگیری.
صحبتها ادامه داشت. حتی داخلِ کابین. ولی صدای بیرون و خودِ ماشین نمیگذاشت
گفتگو را خوب بشنوم. موقع پیاده شدن هم آنقدر حواسام به زیر پاهام و صد البته
تسبیح که بیرون آشفته منتظرم بود که نشد برگردم و از این اتفاق فرخنده و آشناییی
دلپذیر ابراز خوشحالی کنم و راه را برای ارتباط هموار کنم. من عبوسِ بدعنقِ
فراموشکاری هستم که وقتی ذهن و جسمام را برای کاری برنامهریزی میکنم، جا برای
فوق برنامهها و خارج از برنامهها نمیگذارم. اینطوری میشود که گاهی که نه،
بیشتر مواقع افسوس میخورم که اینقدر بهمنی هستم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*
امروز قرار است با دکتر جدیدم برای اولین بار روبرو شوم. خیلی نگران
هستم. نمیدانم چرا اینقدر «میترسم»!
** این آقای هنری جیمز هم خوب ما را دو روز گذاشت سر کار ها … بعد
آنقدر همذات پنداری کردم با سبکِ نگارشاش و دلم سوخت برای مخاطبان محترم وبلاگم
که نگو … اوهوم!