از فریباهای زندگی‌ام

به
دوست داشتن، به نفس «دوست» می‌اندیشم. به تمام دوستی‌هایی که داشته‌ام و دارم و به
اولین کسی که گفت اگر آدم دوستی مثل من داشته باشد به دشمن نیازی ندارد! وقتی بطری
حاوی هالوتان را که کارم با آن تمام شده بود و می‌بُردم بگذارم توی قفسه‌ی داروها
و او داشته دنبال هالوتان می‌گشته است و من از کجا می‌دانستم؟ دانشجو بودیم هنوز.
فریبا (+) بود، از دستم گرفت و سریع این را گفت و رفت. ایستادم و محو شدنِ اندام نرم و
عجیب شُل‌اش را در نور پخش و مات و سردی که در برش گرفته بود، آن روزی که صبحی
زمستانی بود تماشا کردم. 

ولی
من هرگز به او نگفتم این‌را، وقتی که خوشحال و کاشف و شگفت‌زده تا رسیدم اتاق ۲۱۹
خوابگاهِ بوستانِ انقلابِ ارومیه، هنوز لباس نکنده، هنوز روی تختِ روبروی پنجره
ولو نشده و خستگی و رخوت از خویش نرانده گفتم فریبا می‌دانی؟ خانم فلانی گفت باید
برویم اعلام نیاز بگیریم از تبریز تا طرح‌مان را بگیریم برای تبریز؟ آن‌وقت حتی
نگاه نکردم توی صورت‌اش که ولو شده بود روی تخت‌اش و همان تی‌شرت یقه گرد آبی تن‌اش
بود و موهای لختِ خرمایی رنگ‌اش را که مثل صدایش هیچ سنخیتی با قالبِ تن‌اش نداشت
را پشت سرش جمع کرده بود و عینکِ سنگین‌اش روی دماغِ کوچولویش پایین سُریده بود و
آرام گفته بود ــ با یک جوری حالتِ پیروزمندانه و دهن کجی ــ که من گرفته‌ام. من
به او نگفتم آدم اگر دوستی مثل تو داشته باشد به دشمن نیازی ندارد. حتی وقتی در
کوچه‌ی آبشار، توی آن ساختمانِ کوچولوی جمع و جور با برادرم از جلوی او و پدرش
گذشتیم و پرسیدم چرا ایستاده‌ای؟ گفت باید دوباره بروم از دانشگاه اعلام نیاز
بگیرم، چون رفته بود از بیمارستان امام اعلام نیاز گرفته بود، دلم برایش سوخت و
نگفتم که بار کج به منزل نمی‌رسد فریبا.

بعدها،
سر امتحانِ استخدامی هم که وقتی شنیدم نفر دوم استانی شده‌ام و انگار خانم شکاری
گفت فریبا قبول نشده است غم نشست روی شادی‌ام و رفتم تا دلداری‌اش بدهم طوری پشت
کرد به من، انگار من اسم‌اش را قلم گرفته باشم از لیست، حتی جوابم را نداد و
برگشتم، پُشتِ دستم را داغ نکردم و به خودم نهیب نزدم سوسن! سوسن کوچولوی من! آدم‌ها
عجیب هستند، نمی‌شود روی دوست و دشمن حتی حساب باز کرد. نمی‌شود دوست بود با کسی.
اصلاً داستانِ دوست از ریشه دروغ است. اصلاً چرا حذف نمی‌کنی این کلمه را؟ اصلاً
چه کسی گفته است باید دوستی داشت؟

به دوست داشتن، به نفس «دوست» می‌اندیشم و مانند یک زن خوب به زندگی‌ام گرما
می‌بخشم.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.