پدرم
هیچوقت به خاطر ما بچهها با کسی دعوایش نشد. ما بچهها، یعنی برادرهایم که شر به
معنی واقعی کلمه بودند. حالا چه کسی از ما شکایت داشته چه ما از دستِ کسی، پدرم
سکوت میکرد و قاطی ماجرا نمیشد. به خاطر هیچ شکایتی دست روی ما بلند نکرد و هیچوقت
زیر بار حرفِ مردم نمیرفت که مثلاً پسرت چنان و چنین. آنقدر که یادم هست حاجی
شعبان، صاحب سوپرمارکتِ سر کوچهمان، ما را که میدید میگفت بچههای امام زمان
آمدند!
پدرم
داستانی هم داشت برای ما که تعریف کند. میگفت یک روز دو تا بچه دعواشان میشود و
دعوای این دو تا میکشد به دعوای مادرها و بعد دعوای پدرها. خلاصه بزن و بکُش میشود
و آخر سر مردها دست بچهها را میگیرند که بروند ژاندارمری شکایت. توی مسیر رودی
بوده که مجبور میشوند بچهها را کول بگیرند و از آب رد کنند، وسط گذر از رودخانه
و در آن تندآب و خیس شدن و سرمای آب، مردها میشنوند که بچهها از هم میپرسند که:
خر من قبراقِ یا خر تو؟!
دیشب
فیلم Carnege را تماشا کردیم. فیلم روی اعصاب شما خواهد بود، تا آخرین دیالوگ.
تمام رفتارها، رفتها و برگشتها و واکنشها و تندیها و مبادی آداب بودنهایش حتی
سوهانِ روحتان خواهد بود، اما تمام اینها برای تماشای آخرین نمای فیلم، آن جا که
پسرها ایستادهاند کنار هم و دارند چیزی را تماشا میکنند و شما را یادِ «خر من
قبراقِ یا خر تو؟» میاندازد، میارزد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دوست
دارم یک بازی بهاتان معرفی کنم. این بازی را خیلی جدی بگیرید!