باز باران، با ترانه …

قرار بود چشم‌هایم را ببندم. بوی ماکارونی بدون گوشت پیچیده باشد توی خانه‌ات و من گوشهایم را هم گرفته باشم. دیگر چه؟ قرار دیگری نداشتیم با هم؟ قرار اینکه زنده بمانی؟ که روزی برگردی ـ حالا دیر یا زود فرقی می‌کند؟ ـ پیر شده باشیم. توی پارک روی نیمکت سبز رنگی قرار گذاشته باشیم. هوا؟ شاید خنک از باران شب پیش باشد شاید گرم و نفس‌گیر. باران نبارد ولی. قرار روی نیمکت سبز رنگ هر پارکی زیر باران یعنی مارتین. نمی‌خواهم تو را وقتی پیر شده‌ای زیر باران تماشا کنم. آن هم بعد از این همه سال. این همه دوری. قرار هم نباشد چشم‌هایم را ببندم. یادت هست؟ اگر هست که هیچ اگر نه، چرا می‌آیی می‌چرخی توی ذهنم و خیالم را متشنج می‌کنی؟ اصلا چیزی از قرارهامان یادت هست؟ اینکه زنده بمانی؟

من اما یادم هست. آن روزی که گفتی باید چشم‌هایت را ببندی. حتی صدای خنده‌ام یادم هست. بی هیچ صدای خنده‌ای از تو. داشتی می‌گفتی و موقع گفتن و نه حتی هیچ وقت دیگری یادم نیست خندیده باشی. از خانه‌ات. از ماکارونی بدون گوشت و از من که باید چشم‌هایم را ببندم. گفتم گوشهایم را هم باید ببندم. گفتی چطور؟ یادت نبود.

ذوق داشتی. شور داشتی. اما یادت نماند قرارمان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.