وقتی از رنگی مطمئنم، زود چند تا گره میاندازم و میگذارم کنار اما موقع بیاطمینانی میدوزم و میدوزم و ناناستاپ پیش میروم آنقدر که زشت و بیریخت بشود و سری بعد کارم شکافتن بشود و بیحوصلگی بعدترش.
بیمارگونه دارم میدوزم. بیمارگونه. حریصانه. گویی بدانم زنگ آخر را قرار است بزنند به زودی. عجله دارم و در عین حال رمق ندارم و حوصلهام نمیکشد و این وسط شبها و وقتهایی که دراز میکشم و از شدت و حدت اسپاسم و کش و قوس پاهایم و انحنای دردناک کمرم به ستوه میآیم، دلم برای خوابهایت تنگ میشود. خوابهای روشنِ ملوی مبهم غرق در رنگ تو، صدای تو و روحت. مرگهرگز برایم ترسناک نبود. از زمانی که رفتهای مرگ پشت بلندترین پنجره عالم ایستاده است. فقط کافی است بلند شوم پرده توری را کنار بزنم. همین قدر ساده همین قدر دشوار.
بلند شوم بیرمق مثل دختر اولین داستان مکتوبم خودم را بکشم سمت پنجره و باد خنک کوچه و مرگ که ایستاده است مارتین و همین بلند شدن چقدر دشوار است محبوب و چقدر دورم از پنجرههای دنیا و چه بیپنجره است دنیایم و چه بیچارهام. مرگ ایستاده است پشت پنجره. از وقتی رفتهای.
گرههای فرانسوی بنفش تیره را میشکافم و جایش را با گرههای سفید پر میکنم. قشنگ که شد جمع میکنم و دراز میکشم. پاهایم که شروع میکنند به دیوانهوار کش و قوس زدن و کمرم میشود حجمی از نامطبوعترین حس عالم سرم را میچرخانم سمت پنجرهها. سمت پردههای سفید، سمت آنکه ایستاده است صبور و دلم تو را میخواهد که بگویی هستم سوسا، هستم. من چشم ببندم و توی تاریکی خیس بشوند چشمهایم. شاید بخوابم. شاید بیایی به خوابم..
*ناصر پروانی