وقتی از رنگی مطمئنم، زود چند تا گره میاندازم و میگذارم کنار اما موقع بیاطمینانی میدوزم و میدوزم و ناناستاپ پیش میروم آنقدر که زشت و بیریخت بشود و سری بعد کارم شکافتن بشود و بیحوصلگی بعدترش. بیمارگونه دارم میدوزم. بیمارگونه. حریصانه. گویی بدانم زنگ آخر را قرار است بزنند به زودی. عجله دارم…Continue reading به بالینم چو میآیی، حریص درد بسیارم*
برچسب: بلندترین پنجره عالم
بی روزمرگیهایم
جای نشستنم ثابت است، روی همین مبل نزدیکِ پنجره و کتابخانه. سهلالوصلترین نقطهی ممکن اتاق. هیچ کار مشخصی ندارم. حتی دچار روزمرگی هم نشدهام. کارهایم، خواب و بیدارهایم نظمی ندارند. تا بهاشان عادت کنم. کسی که مدت زمان عمدهای از زندگیاش عادت به سحرخیزی دارد و تحصیل و بعد کار. عادت به رفتن و دیدن و آموختن. اینکه هر…Continue reading بی روزمرگیهایم
از آرشیو (خواب دیدهام) …
عزیز سالهای خوشیام. سرخوشیام. نزدیک غروب است و من در شرقیترین سمت حضورت به قنات نیازت قنوت میگیرم. عزیز سالهای قرارم، بیقراریام. کنار حوض و ماه و آب، نشستهام رو به بلندترین پنجره عالم. بسته. پشت پردهها ایستادهای. من منتظرم یا تو؟ درنگ میکنی؟ ماه خورد میشود، حوض و آب. من و دل. چشمهایم خورد میشوند. تکهتکه. دست به دست.…Continue reading از آرشیو (خواب دیدهام) …
برویم کنج قائم زمین!
بیایی بنشینی کنار پنجرهای که رو به جنوبیترین آوازهاست. با پردههای تور گلدار. دو طرفاش آویزان مثل بافتههای لغزنده دخترکی که هر روز صبح کنار ساحل دوچرخهسواری میکند. بنشینی و دستهایت را گره بزنی به هم، روی شکمات. لم داده باشی و سرت خم شده باشد سمت پنجره. کج. من بنشینم به تماشای تو. روی…Continue reading برویم کنج قائم زمین!
بوی تو، بوی میخک!
«و من نمی دانستم…راز غریبی بود که به من سپرده بودندش!!!عجیب است که هنوز بلدم رازداری کنم!سالهای دوری است که این راز مسخره توی سینه ام تالاپ تالاپ می کوبد به ملاجم!…سرم گیج میرود و رها می شوم» ————- در راهی که حالا بوی تو را نگرفته که نمی دانم گذشته ای از آن یا…Continue reading بوی تو، بوی میخک!