الخیر فی ما وقع؟

امروز که تا پایانش یک ساعت مانده، تولدم بود. بی‌توجه‌ترین روز تولدم را گذراندم. بیمار و بی‌حال و بی‌قوّه. این خانه، خشن است به گمانم. هنوز سه ماه بیشتر نیست که آمده‌ایم اینجا و اتفاقات ناگواری برایم رقم خورده است. اگر حال داشتم می‌نویسم.      

تولدمه!

علیرضا تل خواهرش را طوری گذاشته شبیه این میکروفن بیسیم‌ها شده به سیب گفت خلبانم. من داشتم از تلفن می‌شنیدم. گفت می‌خواهم خلبان شوم. گفتم آن‌وقت باید خیلی مراقب دندان‌هایت باشی که خراب نشوند تا بتوانی خلبان شوی. گفت می‌دانستم. سیب پرسید از کجا می‌دانستی؟ گفت از وقتی نی‌نی بودم می‌دانستم. سیب گفت مثل خاله…Continue reading تولدمه!

از قشنگیهای دنیات

روز تولدم را خیلی دوست دارم. ماهش را و سالش را. هر چند هیچوقت یاد نگرفتم حساب کنم دقیقاً چند ساله شده‌ام. اتفاقات آن شب حکومت نظامی را. لیلان خانم را و قصه‌هایی که بعدها پدر قاطی‌اش می‌کرد و کودک زودباور درونم را بازی می‌گرفت. دیروز بین کوچولوها که بودم فکر کردم اگر می‌مردم چی؟…Continue reading از قشنگیهای دنیات

اما بدون عشق شاعر بودن آسان نیست

یا عزیز خاله می‌گوید کنارش می‌خوابیدم و گردنش را محکم بغل می‌کردم و او به من قصه می‌گفت … خاله می‌گوید با این که خودش هم کوچک بود می‌آمد مرا بغل می‌کرد و می‌برد خانه‌اشان … بزرگتر که شدم با خاله می‌رفتیم جاهای دیدنی و تاریخی تبریز را می‌گشتیم، بعدش ناهار مهمانمان می‌کرد و بعد…Continue reading اما بدون عشق شاعر بودن آسان نیست

مرا زمانه ز یاران به منزلی انداخت*

امروز تولد علی کوچولو بود، البته الآن دیگر کوچولو نیست، نوزده ساله شد. نوزده سال پیش، بعد از ماه‌ها، از اولین علامت صبح اولین روز خرداد، روز شانزده مهر، تشخیص ام‌اس قطعی شد. با تسبیح مسیر‌ خیابان هفده شهریور تا‌ میدان ساعت را پیاده آمدیم. رفتیم آبمیوه‌فروشی لوکس. ممد بود. شیرموز‌ خواستیم چون گرسنه بودم.…Continue reading مرا زمانه ز یاران به منزلی انداخت*

آخرین مصرع من قافیه‌اش مردن بود*

دیروز صبح زیاد ماندم توی رختخواب. بیشتر از حدی که خاطرم بود. سست و منگ‌طور هر نیم ساعت یکبار نهیب می‌زدم که بلند شو صبحانه بخور! دستشویی برو! الان زن‌داداشت می‌آید زشت است بلند نشده باشی… خوب، بد، زشت هر چه بود بلند نشدم. ذهنم روشن بود در عین خواب‌آلودگی و داشتم به مادر فکر…Continue reading آخرین مصرع من قافیه‌اش مردن بود*

نه چنین زار که اینبار

  الهه می‌گفت عمه برای تولدت نقشه کشیده بودم. می‌خواستم بندازم دوشنبه که نوبت ماست بیاییم پیش شما که آبا کلی کِیف کند. بغض داشت وقتی می‌گفت. و من بغض دارم وقت نوشتنش که چه تلخ سی‌و‌نه سالگی را شروع می‌‌کنم. —————— بی‌نهایت و صمیمانه از ابراز همدردیتان سپاسگزارم. ان‌شاالله داغ نبینید.