معاشقهــ

…کاش می شد دیشب با باران رقصی دوباره می کردم٬کاش می شد باز میان بازوانت گم می شدم…نمی دانی چه هراسناک است بودنم!…دیریست با گناه زنده ام!

وای خداوندا!

امسال را من در ارتکاب کدامین گناه آغاز کردم و چه سان به پایان خواهم رساند؟بازگو با من راز این به دامن شیطان آویختن مرا با منی که از گناه بیزار بود…

آخ محبوبم!

چه گناهانی که با تو مطهرش کردم و چه قداستی که بی تو به بادش دادم…چه روزهای پرتپشی که در انتظار آمدنم پشت آن میز آهنی سفید حرفهای ناگفته ات را شعر کردی و چه ثانیه های پرهولی که برای پیوستن به تو شعرهایم را به دست باد سپردم…تو گوش بسپار نازنینم به صدای پاهای من که هرگز با زمین آشنا نبودند…مرا میان بازوانت بگیر که سخت میترسم!

نگاهت می کنم از همیشه آبی تری و لبخندت از همیشه تلخ تر٬مرا و کثافت انباشته در روحم را می نگری و آهت مرا می سوزاند٬می بینم که تا کجا از من فرسوده ای!

کاش نمی مردی!

کاش با آخرین نفسهایت می مردم!

کاش میان خواب و بیداری در روح سرشار آبی ات گم می شدم٬دیریست که در پی ام نمی آیی و پاسخم نمی دهی٬دیریست که نبودنت را باور کرده ام لحظات پرهول و هراسی که ناخن شیطان روحم را می خراشد…دیگر نگاهم هم نمی کنی!

چه آلوده ام؟!

از کثافتی که هر روز بیشتر در آن فرو می روم بیزارم و او در دهانم میخزد و بینی ام را از خود می انبارد٬حضورش را در جای جای وجودم حس می کنم؛چقدر تلخ است!!

یاری ام کن!

نشسته ام

در سکوتی سنگین

از احساس گناهی لبریز

                و به پژواک تو می اندیشم

                               از سوی کوهساران بلند

                                                 و نغمه ای عاشقانه

از سرخی خورشید…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.