…دلم می خواهد فریاد بزنم٬آنقدر بلند که آسمان تو را باز پسم دهد…از خورشید می پرسم این سحرگاه چشمان تو را گشوده یافته است یا نه؟آنقدر صدایش دور است که نمی شنوم!…در ترسی معذب و جنون آور به هر آنچه می توانم سوگند می خورم که اگر باز گردی بگویم :دوستت دارم!