و اما … عشق!

از همان دوران کودکی میان گفتگوهای آدم بزرگها می شنویمش…و بی آنکه بپرسندمان حفظش  می کنیم.مثل تمام چیزهایی که عادت کرده ایم بی پرسش به ذهن بسپاریم و باورش کنیم…این کاریست که می کنیم!

شاید پر کاربردترین کلمه در زبانمان باشد و البته ناشناخته ترین!و جالب اینکه می دانیم دروغین است ولی تکرارش می کنیم.احساس انسان بودن می کنیم وقتی عاشق می  شویم.یاد می گیریم که عاشق شویم بی آنکه بدانیم چرا؟یاد می گیریم که دل بکنیم بی آنکه بخواهیم بدانیم چرا؟

می خواهم از قصه خودم شروع کنم:از آن دخترک گوشه گیر و تنهایی بگویم که تنها رفیقش کتابهای کتابخانه برادرش بود و دفتر کهنه ای که برادرهایش داده بودند تا خط خطی اش کند…توی آن خانه بزرگ ولوله کودکان مذکر و هیاهوی دختران با چهچهه گنجشکها می آمیخت…دنبال خودم که می گردم گوشه اتاق می یابمش که باز کتابی میان دستهای کوچکش گرفته بی آنکه سر و ته اش را بداند ادای داداشش را در می آورد…چقدر دلم می خواست مثل او می دانستم!

تا آموختم که الف پیش از ب است خواندن را آغاز کردم و پیش از آنکه بدانم کیستم دانستم که کجا هستم!…

از دنیایش بیزار بودم و از کودکانی که تنها می دانستم مانند من نیستند می هراسیدم در خلوت بکر کتابها با آنچه واقعیت داشت یا نه٬ ندانسته یا دانسته با دنیایی بزرگ تر از خودم می جنگیدم!

مرگ برای کودکی که نفس کشیدن نیاموخته ٬قصد فریاد کرده بود آنقدر ثقیل بود که پیرش کند هنوز سیزده ساله نشده بودم که نیهیلیست شدم!

و عشق با یک سر بلند کردن آغاز شد!

توی آن مدرسه نقاشی میان دخترانی که برای خلاصی از بطالت تابستان مامنی یافته بودند و منی که قلم و کاغذ رفیقان دلکشم بودند باز هم متفاوت بودم و سوگلی استاد که پیش از آموختنش می آموختم!و آن روز هم مثل تمام روزهای تیر ماه داغ و منبسط بود و من تنها دختر زشت میان آن همه دختر خوشبخت ناگهان خودم را در قاب تابلویی یافتم که از من سرشار بود…به یقین زیبا تر از منی بود که بارها در آیینه تماشایم می کرد ولی از آنچه آفریده شده بودم کمتر می نمود…فرشته ای را می مانست!

و خالقش با آن چشمهای ازرق تند دلبر کهنه کار کلاس درسمان بود با آن قامت افراشته و غروری آریایی که همیشه پشت می کرد به همهمه ای که تنها به خاطر او بر پا بود و خوب هم می دانست و می ترسید از آن همه التماس چشمهای حسود!

…تنها می دانستم اندکی با زمین ما آشناست و زبانمان را نیز!وقتی نشانم داد تا تحسینش کنند لبخندی زد که زشتش نمود خوب به خاطر دارم که مرا از آنچه بودم به آنچه می باید می بودم بالا برد…

اولین انشایی که بعد از او نوشتم همه کلاسهای انشای مدرسه را سیر کرد و معلممان چه حسودانه نوشتنم را می پایید تا راز این عروج را دریابد و من با نمازهای آن تازه مسلمان بود که وضو ساختم …

و حالا سالهاست که از آخرین بازدمش می گذرد…سالهاست که روحش میان من و بهشت سرگردان است و هنوز هم مرا از عشقی پاک لبریز می کند…سالهاست که حلقه دوستیمان انگشتان بلند و باریکم را دلرباتر می کند.سالهاست که نشنیده ام چنین عشقی تکرار شود و من با چنین موهبت عظیمی بود که یاد گرفتم عاشق باشم عاشق هر آنچه نمودی از اوست عشقی که از حسادت مبراست و از ناکامی خالی عشقی که سیراب می کند نه تشنه و راه می نماید نه گمراهی…

من با این عشق است که با خنده هایم انسانها را به زندگی باز می گردانم و با اینکه آرزومند لحظه ای هستم که آخرین حجم این هوای نمور کثافت زده را پس دهم ولی از مهر به انسانها لبریزم…و می شوم کسی که سنگ ترین دلها را رام می کند و تلخ ترین زبانها را به خضوع می کشاند…این همان عشقی است که سهراب را اسیر زیبایی راه سپردن سوسکی می کند که از او و آدم بودنش می گریخت!

و من این را نوشتم نه اینکه ثابت کنم چیزی را که می دانمش برای اینکه به کسانیکه ناشناخته دل می بندند بگویم آن مهری که به جای لطف کینه و حس انتقام در دل ایجاد کند عشق نیست…آنچه با عبور از کوچه یار به کینه بدل شود و برای ارضای این کین مجبورت کند از همه همجنسان محبوبت بیزار شوی و در وسوسه آزردن این گروه عظیم به دلی بر بخوری که صبوری ات کند و بعد از ماهها تازه در یابی که این همان است که می جستی اش تسلسل جنون آور نا فرجامی است که به غلط عشق می نامیمش!

عشقی که نفرت بیافریند و حسادت برانگیزد و تو را از دنیا و آدمیانش دور سازد آنسان که بت گونه پرستشش کنی جنون ادواری دلاشوبی است که بیمارت خواهد ساخت و شاید تا کنون ساخته است…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.