عاشقانه شعر ساختن

 

زندگی؛

مثل جامه های خیس کهنه ایست

که چنگ می خورند توی تشت انتظار…

و آیینه؛

نهایت احساس زنده بودن است

گوری است، مدفن تصویرهای مات…

و می؛

انتهای عقل

تا که هست بودن تو را

در خواب زمان تر کند…

و آب؛

حس سرد و خنک مهر

در شب اول بی خوابیهاست…

و پنجره؛

ابتدای ادراک بلندی هاست

و انتهای ادراک تهی بودن؛

” دیوار”…

و تو…

یعنی در میان وهم انتحار

عاشقانه شعر ساختن…

…و به یاد تو تطهیر می کنم جنون این نفسهای پر هوس را،خوبترین!

در روزهای سرد و دلگیر دوری و غربت چه سان آرام گیرد روحی که رام تو بود و بی تو دیوانه نگاههای نامحرمی می شود که به تبی عذاب آور مبتلایش می کنند…

نمی دانم مرگ چرا از من چنین گریزان است؟تو بگو با من عزیزترین؛که چگونه می شود این توسن چموش را به بند احساسی منجمد رام نمود؟

تو بگو با من با کدامین نیرنگ بی رنگ می توان این عبور بی صدای آشننا را به سوی این غربت عبوس کشاند؟…به من بگو که چگونه بودی تو که آسوده ترین نسیم ربایش مرگ پنجه در پنجه تو آویخت و چنان عاشقانه در برت کشید که سردی گریز بی صدایت تن تمام هوسهای بودن را فسرد؟

خوبترین…ناب ترین ترانه وجود!

به کدامین حیلت نادرت هوای در آمیختن را در ذهن خاک آویختی که چنین دیوانه وار دهن گشود و جسم نازنین و رشیدت را در آغوش تیره اش فرو کشید و قامهای روانت را ساکن نمود و حجم انبوه خاطرات انبوه تو و مرا گرد و غبار غربت و تنهایی و فراموشی آکند که هنوز هم با حضور باد رنگ می بازد؟

بگو با من!

چگونه تحمل کنم ریزش مداوم زخمهای چرکین را؟چگونه بی صدا نظاره کنم طغیان دردها و رنجها را؟بگو با من چگونه بیاسایم در مقابل طوفان عظیم بلایایی که به طمع تنهایی ام بر من می تازند؟…

بی تو این دنیا جای ماندن نیست…ای تمام ماندنم فدای حجم رفتنت!

چه عبث می جویم آشنایی را که بوی تن تو را بدهد…چه بیهوده می جویم دستی را که سرانگشتان سردم را،آغوشی را که سر پر سودایم را بفشارد،شانه ای را که غمهایم را های های بگریم بر آن،دلی را وسیع که تاب آورد حرفهای تنهایی ام را،کلمات مطنطنی ام را…سینه ای که بی تاب شود برای نیامدنم،بی امان بتپد برای زنده ماندنم…چشمهای ازرقی با یک آسمان ستاره سفید،یک قاب عکس خالی از جفا،یک بوسه پر شتاب که تن پرهوسم را بگیرد گرم در تنش!!

چه بیهوده می جویم…

می خواهم بنویسم،می خواهم روی تمام شنهای سرخ ساحلهای پرعطش بنویسم رمز بزرگ زندگی پر رشکی را که پر از حسرت است و تنهایی…

می خواهم برای تو تنهاترین خوب دنیا بنویسم با کلماتی که تنها تو درکش می کنی و با جملاتی که از نظم خارج شده اند…قافیه هایی که در هم ریخته اند…وجودی که بی تو در انتهای بودن خویش به رفتنی مباح می اندیشد…منی که آمدن از پی رفتنت آرزویی بود که هنوز دوام دارد و هنوز انجام نیافته!

نازنینم!

سالهاست که بعد از تو هیچ قصه ای در خوابم نمی کند،مدتی است که هیچ راهی مرا به انتها نمی رساند،دیریست که بودنم در سایه ای از رفتن گم شده است و چه تلخ است میان این همه آشنا سرگردان و تنها و غریب باشی،حرفهایت را کسی نفهمد،استدلالت باطل باشد،زندگی ات تصویری زشت از خودخواهیهای کودکانه باشد…و سکون خاطرات بهانه عبث ورق زدنهای پی در پی دفتری که تو از خود انباشته ای!

قصه شیرین همیشه من،قصه پیوستی کوتاه با تو بود میان شاخه های در هم پیوسته تاک و انجیر…میان شکوفه های سرخ انار،در میان همهمه فریادهای عاشقانه گنجشکها و کفترها…دمی آسودن میان بازوان ستبر و مهربانت و سر نهادن روی شانه های آبی ات…لختی از سنگینی غربت سبک شدن!

در آمیختن با تنی که تنها آشنا و خویشاوند است…بودن کنار موجود نازنینی که عبور بی صدایش چنان در همم ریخت که هنوز بر پا نخاسته امید افتادنی جاودانه دارم…

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.