دکتر -۱

نیمه شب بود،صدای افتادن چیزی بیدارش کرده بود ولی نمی دانست چه؟نیم خیز شد تا گوش بسپارد…صدای نفسهای همسرش را شنید و خودش را،احساس کرد چیزی در جای همیشگی اش نیست،دستش را روی سینه اش گذاشت…

توی آسمان ماه پیر برای ستاره ها قصه می گفت،سر کم مویش را به شیشه خنک پنجره چسبانده بود،همسرش تکانی خورد و چشمانش را گشود میان ملافه ها پیچیده بود و مرد را در تاریکی اتاق می جست،صدای انگشتانی که روی شیشه ضرب گرفته بودند را که شنید خوابید…

 

***

همان جای همیشگی نشست،از این صندلی می توانست او را که سوار می شد ببیند،کمی جابجا شد و خودش را به لبه صندلی کشید اینطوری او را که می گذشت بهتر احساس می کرد.از دور مسجدی نمایان شد و تیرگی قامتی که برای اعلام حضورش تکانی خورد،مثل همیشه به همه نگاهی می انداخت و به او و آهسته می گذشت…آنقدر نرم گذشت که احساسش نکرد!

می توانست برای بهانه ای صدایش کند؛اما او می دانست که نمی آمد.توی راهرو قدم میزد و آشفته می نمود،کم کم همه وارد می شدند و او هم با آن لباس سبز متفاوتش.با لبخند همیشگی با همه احوال پرسی می کرد،حتی با او.مراقب بود تا کجا می رود،دختر لوازمش را برداشت و با دخترهای دیگر راه افتاد،هر کدام وارد اتاقی شدند و او تنها ماند…

_ سلام دکتر!

_ سلام…خوب هستین؟

_ به لطف شما…کاری داشتین؟

_ نه نه!بفرمایید…

همیشه همین را می پرسید،وای کاش می توانست بگوید…احساس درماندگی می کرد،باید می گفت!گوشه ای نشست تا پریدن او را میان تختها تماشا کند،یک روز به او گفته بود:«تو که مثل بالرین ها هستی چرا دلت مثل قصابها سنگ است؟…»و دختر را که میان راهرو مبهوت مانده بود ترک کرده بود.از همان روز برای گرفتنش سعی کرده بود و همیشه ناموفق!او همیشه آمدنش را حس می کرد و درست لحظه ای سلام می داد که…

_ آقای دکتر!

_ بله!آخ ببخشید اصلا یادم نبود…بدید به من…

_ دکتر تنهایی دست می شویید؟

_ آره…امروز تنهام…خانوم ببخشید کودوم اتاقه؟

 

_ اتاق ۳…مریض آماده است…

گان را تنش می کند و با دستهای آویزان منتظر می ماند،دختر نگاهش می کند،باید بگوید«بگو دیگه لعنتی!!»

_ میشه بندهای گانو ببندین؟

می آید ببندد که مریض عق می زند به تندی باز می گردد…

_ سلام…

_ آه سلام دکتر!خسته نباشین!

_ ممنون دخترم!می تونم اینجا بشینم؟

_ آ…بله حتما”…چیزی می خورین؟

_ چی دارین؟

_ یه مقدار بیسکویت…ناقابله!

_ چایی؟!

_ فکر کنم باشه…باید ببینم…

می خواست بلندش کند،راه رفتنش هجوم دلپذیر قاصدک ها را می ماند…«شرمنده دکتر…چایی نداریم!»

«مهم نیست…از همین می خورم…»

حالا کمی دورتر نشسته است،و به آرامی تکه ای بیسکویت می جود،صدای به هم خوردن دندانهایش در سکوت سالن می پیچد…«تا حالا موندی اینجا؟»

بی آنکه نگاهش کند پاسخ می دهد:«بله…شیفتم دکتر…»

به آرامی بر میخیزد و دور استیشن قدم می زند،کم کم سکوت سنگین تر می شود…صدای نفسهایش دختر را می ترساند…

 ‌

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.