دکتر -۲

یادمه اون کتاب رو توی قفسه بالایی اتاق برادرم پیدا کردم…کمی نم گرفته بود و فرشته روی جلدش یکی از بالهاشو از دست داده بود«نگهبان چشمه»

چند نفرتان آنرا خوانده است؟من چندین بار خواندمش و بعد مال خودم کردمش یعنی دزدیدمش!خب دادشم اگر می خواستش که اونجا نمی ذاشتش نه؟

پارسال بود که هانیه ازم خواست براش قصه بگم؛من همیشه براش قصه های بهرنگ رو می خوندم…اما اون روز فرق داشت…براش نگهبان چشمه رو گفتم…صبور بود با تمام صغر سنش…بعد ها به مادرش گفته بود«مامان آدم وقتی قصه تعریف می کنه گریه هم باید بکنه؟»و بعد گفته بود«آخه عمه برام قصه سما رو که می گفت گریه می کرد…»

دو سال گذشته و هنوزم هانیه هر وقت کنارم دراز می کشه ازم می خواد اون قصه رو تکرار کنم…

روز قدس مبارک!

 

                                                ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

_دکتر حالتون خوب نیست؟

_………

می توانست حدس بزند،باید بهتر از این رفتار کند…«لطفا” اسپری منو…….»

صدای پاهای دختر را که شنید برخاست…

در انتهای کم نور راهرو سمت راست دری نیمه باز بود و صدای عجول دستهایی جستجو گر در سکوت شبانه پیچیده بود…آنقدر عجله داشته که چراغ را روشن نکرده،آرام خزید توی اتاق و کلید برق را زد،با فریادی برگشت و با چشمهایی خیس تماشایش کرد از آنچه می دید بیشتر هراسیده بود تا آنچه در شرف وقوع بود«آه دکتر من متأسفم نمی تونم پیداش کنم…»

_ می دونم!

_ چی رو می دونین؟

_ صبر کن عزیزم!

_عزیزم؟

_آره….عزیزم!

قبل از آنکه بجنبد او را گرفت،صدای نفسهایش را روی صورتش احساس می کرد.دختر را که به تندی تلاش می کرد بر زمین زد،حالا به راستی شبیه هرکول شده بود«دکتر شما مثل هرکولید…»و خندیده بود!

_دکتر شما حالتون خوب نیست…خواهش می کنم!

_آه نه عزیزم من خوبم…حالا خوبم…

احساس می کرد از میان دندانهایش خونی گرم می جهد امّا بدنی را که پیچ و تاب می خورد نمی توانست رها کند،دستهایش را محکم تر به دور سینه اش پیچید«عزیزم…آروم باش!»

 

***

سر کم مویش را به شیشه چسبانده بود و بی آنکه نگاهش کند گریسته بود،زن آشفته مدام روسری اش را مرتب می کرد…

_ دکتر…؟؟

_ نفهمیدم چطور شد…نمی دونم!

_……..

زن گوشی را انداخت و دوید…احساس کرد چیزی سر جایش نیست…دستش را روی سینه اش گذاشت…

 

***

هوای گرگ و میش یک روز گرم تابستانی بود ولی به شدت می لرزید،دستهایش را به هم مالید تا گرمشان کند.مرد همراهش نگاهی به او انداخت و کتش را روی شانه هایش انداخت.لرزشی شدیدتر لرزاندش،صدای پاهایی که به آنها
ملحق می شدند عصبی اش می کرد.«نباید اندیشید…»

صدای سایشی بلند شد و بعد در بزرگ باز شد انسوی در عده ای منتظرش بودند،میانشان همسرش را دید که به بازوی پسرش تکیه داده است…قدمهایش را تند تر کرد…«تمامش کنید!»

 

***

با آنکه سنگین بود ولی با نسیم می رقصید،صدای فریادهای زن به ناله های عصبی تبدیل شده بود،قامتی تیره به قامتی آویزان خیره مانده بود.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.